خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 126
بازدید ماه : 292
بازدید کل : 287698
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
یک شنبه 8 دی 1392برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : فافا

سالگرد اولین روز عشقمون مبارک همسرم

             عاشقتم

            دوست دارم

              زندگی من

                        

          

 
پنج شنبه 6 دی 1392برچسب:, :: 17:39 :: نويسنده : فافا

واااای من چقدر زود به زود پست میزارم به افتخارم

خوب سه شنبه این هفته به تاریخ بالا و یکشنبه هفته پیش قرار گذاشتیم با عشقم همدیگرو ببینیم اول میرم سراغ یکشنبه هفته پیش یعنی بیست چهارم از اونجایی که اون هفته ماشین نداشتیم تعمیرگاه درحال تعمیر بود منو نفسیمم جفتمون یکشنبه کلاس داشتیم قرار گذاشتیم تو یه ایستگاه همدیگرو ببینیم یه مسیری رو باهم تو اتوبوس باشیم بعد از اینکه کلاس ازمایشگاهم تموم شد رفتم چینگیل بینگیل کردم پیش به سوی همسری تو راه بودم همسری زنگ زد هی میخندید می گفت سورپرایز دارم منم میگفتم بگو دیگه لوس میگفت نه اخرم قهر کردم گفتم نگو اصلا نوبت منم میشه دیگهپیش خودم نتیجه گیری کردم که باز تقریبا نفس خان راحت پشت تلفن حرف نمیزد الانم که یونی کلاس داشته پس حتما مَمَل باهاش اومدهمَمَل دوست صمیمی نفسیم هستش پسر خوب و بامعرفتیه یک بار رفتم یونی همسری دوستاش رو دیدم یکی از دوستاش گفته بود فافا خانوم خیلی جدیِ ادم میترسه پیشش حرف بزنهکلاً من در برخورد با اقایون چه فامیل چه همکلاسی فوق جدی هستم حالا در پست بعد که راجبه نحوه اشناییمون با نفسیم مینویسم کاملاٌ توضیح میدم اما این اقای ممل از همون سری که با نقشه همسری رفت صندوق عقب ماشین من رو ترسوند کمی باهاش راحت شدم یعنی کمی از جدی بودنم کم کردم نفسی هم میگه ممل مثل داداشم میمونه پس میشه مثل برادرشوهر نداشته من منم دنبال یه دختر خوب براش میگردم خوب کجا بودیم اهان هیچی دیگه رسیدم سرقرار نفسی زنگ زد گفت بیا فلان جا با ممل اومدم ماشین اورده باهم بریم منم کلی ناراحت شدم اوج گرفتم که چرا اومدی با ماشین ممل نمیگی من بیام یکی از اشناها ما رو اینجا ببینه اخه جای قرار بسیار خطرناک بود گفتم من با اتوبوس میرم نفسی هم گفت نه نرو وایسا من الان میام پیشت باهم حرف بزنیم عشقم اومد یه کمی بحث کردیم یعنی من بحث کردم عشقم هیچی نمی گفت فقط سعی میکرد ارومم کنه اخر رفتیم از گلخونه دیدن کردیم اولش خودم الکی جو دادم بخاطر اینکه میترسیدم یکی ما رو ببینه اما بعد که رفتیم گلخونه حرف زدیم خیلی خوش گذشت من تو دلم خیلی پشیمون بودم از رفتارم شرمنده بودم از همسری که باز دربرابر اوج من فقط مهربونی به خرج داد تازه گفت ممنون از اینکه اومدی نرفتی girl_cray.gif

داخل گلخونه گل گیاه نگاه کردیم تا ممل جلوی ما راه میرفت حواسش نبود نفسیم بوس میفرستاد اگه نزدیکش بودم سرم رو میبوسیدیواشکی میگفت اشتی منم میگفتم نخیـــــرمیه جاهایی راه باریک بود قطاری میرفتیم اول ممل بعد همسری بعد من از پشت دستش رو می اورد که من دستش رو بگیرم منم میزدم رو دستش میگفتم نمیخوااام حالا تو دلم داشتم کلی کیف میکردم الکی ناز میکردم میگفتم نه نمیخواام قهرمگوشی جدید خریدم عشقم ازم گرفت نگاه کرد گفت مبارک باشه دید ممل توجه نمیکنه گفت فافا گوشی خریده اون هم تبریک گفت همون اول که اوج گرفته بودم موبایلم دستم بود وسط اوج من عشقم گفت به به موبایلش رو ببین منم توجه نکردم به اوجم ادامه دادم الان یادم اوج گرفتنم میوفتم خیلی از خودم ناراحت میشم چندبار نفس خان به من پشت پا انداخت کج کوله شدم یه بارش رو ممل دید گفت اِاِاِ بد من و نفسی رو دید داریم میخندیم فهمید داریم بازی میکنیم نفسی پشت پا میندازه حواسشم هست نخورم زمین دیگه میدید پشت پا میندازیم اونم میخندید یه گلدون بزرگ سنگین افتاده بود زمین به عشقم گفتم بیا بلندش کنیم گناه داره خراب میشه نفسی خم شد بلندش کنه زیربغلش پاره شدهفته پیش همسری و ممل با دوتا از دوستاشون رفته بودن شمال گفتم خوش گذشت چندنفر بودید دخترم بود(دختره هووی فرضی منِ خودم برای خودم ساختمش نفسی هم اسمش رو گذاشته ارزو و هووی فزضی نفسی هم اسمش امیدِ)نفسیم گفت نه بابا ممل گفت چرا دیگه بود منم گفتم ای بابا میبردینش دیگه خوش میگذشت دورهمیhttp://www.freesmile.ir/smiles/29682_gholi_poshte_parde.gifمیخواستیم سوار ماشین بشیم اومد در رو باز کنه به شوخی زدم به پهلوش گفتم نمیخواام مثلا قهر بودم دیگه نفسیم خندید زد به من گفت برو کنار ببینم و ممل شاهد این صحنه بود فکر کنم پیش خودش گفت این دوتا رو ول کنی باهم دوئل میکنن تا برسیم خوراکی هایی که از شب قبل برای همسریم اماده کرده بودم رو خوردیم عشقم صندلی جلو نشسته بود یه پر نارنگی میداد به من یکی میذاشت دهن مملنارنگی اول رو میخواستم از دستش بگیرم بخورم نداد اشاره کرد بیا بزارم دهنت تا رفتم جلو نارنگی رو کشید گفت نمیدم خندید اخر داد من رو رسوندن رفتن سر ساختمون موقع رفتن همسری از دور برام بوس فرستاد منم زنگ زدم میخواستم ازش عذرخواهی کنم که اوج گرفتم اما نیدونم چرا نگفتم راجبه یه چیز دیگه حرفیدیم

روز عشق اینسری دو قسمتی هستش قسمت دوم در ادامه همین پست مینویسم نظراتم در اخر فعال میکنمدوستای عزیزم من بیشتر برای ثبت رسوندن روزها خاطرات عاشقونمون وبلاگ زدم قبل از این همه روز عشق ها رو نفسم تو دفتر مینوشت اگه طولانی مینویسم چون دوست دارم تموم لحظه اتفاق ها ثبت بشه تا بعدا با عشقم این خاطرات رو میخونیم برامون همه خاطرات زنده بشه توقع هم از کسی ندارم پا به پای من پست هام رو بخونه چون بیشتر برای خودمون مینویسم اون دوستای عزیزمم که همراهی میکنن لطف دارن همشون رو دوست دارم واقعا خوب بودن خوش بودنشون برام مهمهرویا جون خانوم گل عزیز دریا جون الیای مهربون سالی عزیز زهرا سادات عزیز سهند جون میشای مهربون سارا جون غزل عزیز فرشته مهربون پیچک جون خانومی عزیزو...ممنون از این همه لطفی که به من دارید برای من و نفسیم ارزوهای قشنگ می کنید دوستــــــون دارم

شب یلدا سرماخوردم شدید هنوزم اثارش کمی مونده اما از اونجایی که اقامون دلش لارانیا خانوم پز میخواست چندوقت بود هوس کرده بود تصادف پیش اومد گفت بزار ماشین رو بگیرم بعد بپز که میخوای بیاری راحت باشی اما دید مریضم گفت نمیخواد درست کنی بزار خوب شدی بعداٌ منم دیگه دلم نمیومد بیشتر از این همسری منتظر بمونه حالمم بهتر بود صبح سه شنبه با صدای زنگ همسری ساعت هفت بیدار شدم خودم گفته بودم زنگ بزنه بیدارم کنه چون برای اولین بار بود موبایلم رو میزاشتم رو الارم نمیدونستم زنگ میزنه یا نه که نزد داشتم کم کم از رختخواب جدا میشدم که همسری اس داد امروز نمیدونم طرح یا نه دیگه تا من و همسری پرسجو کنیم به پلیس زنگ بزنیم شد هشت به خانومه میگم طرحِ امروز میگه معلوم نیست اخرم معلوم شد طرح از فرداست دیگه لاک طرح هندونم رو کامل کردم نشستم فکر کردم برای برگردوندن ظرفی که مامان 2 برام کوکوسبزی درست کرده بود برای خالی ندادن ظرف سالاد توپی درست کنم یا لازانیا اخرم به لازانیا رضایت دادم دیگه تا لازانیا رو درست کنم بزارم رو دم شد نه ونیم ما قرارمون اول ده بود که دیدم داره دیرم میشه هنوز کاری نکردم به همسری اس دادم ده و نیم بیا پیتکو پیتکو رفتم حموم زود اومدم بیرون دیگه یه دقیقه جلوی ایینه بودم یه دقیقه پای گاز اصلا یه وضعی بود

شب قبلش یعنی دوشنبه همسری رفته بود خونه مَمَل مونده بود گفته بود فردا میخوام برم پیش فافا صبح بد برم نمیتونم بمونم عشقم از ساعت چهار بیرون بود تا نه شب دنبال کارای پروژش با اینکه خسته بود اما ممل گفت بیا کمکم واسه درسام رفته بود تا برسه خونه ممل شده بود ده ایشونم فکر کرده بود همسریم شام خورده بهش شام نداده بود عشقمم که خجالتی قربونش برم با اینکه گرسنه بود چیزی نگفته بود به من اس داد گشنمه منم کلی غز زدم که شعورش نمیرسه از عصر بیرون بودی الان میخواستی بری خونه زنگ زده بیا رفتی یه کلمه نپرسیده شام خوردی یا نهعشقمم میگفت نه ممل خیلی مهمون نواز الانم اجیل میوه...اورده خوردم سیر شدم نگران نباش عزیزمخلاصه داشتم حاضر میشدم دیدم نفسیم اس داد میتونی زودتر بیای گفتم نه چی شده گفت به خدا من نگفتم اما ممل از یونی اومده زنگ زد گفت فلان جام گفتم اشکالی نداره دیگه اومده لازانیا زیاده برای اونم بیارم گفت هرجور دوست داری گلم گفتم میخوای نیارم بی ادب دیشب به تو شام نداد تنبیه بشهلازانیا رو کشیدم تو ظرف کمی تزیین کردم بعد لازانیا مامان 2 رو گذاشتم دم بیاد به مامانم گفتم کارد چنگال اماده کنه خودمم مراحل اخر جینگیلاسیون رو انجام دادم رفتم

نفسیم تیپ سرمه ای زده بود یعنی  من عاشــــــــــــق این تیپ سرمه ای با تیپ طوسیش هستم تا نشستم تو ماشین گل نرگس رو دیدم ورداشتم بوش کردم این اولین گل نرگسی بود که عشقم بهم هدیه داد اولین بار که بوش کردم جشن تکلیف سوم دبستانم بود بابام خریده بود از همون موقع دیوونه بوش شدم گل نرگس اینسری هم دومین گل نرگسی بود که از عشقم گرفتم همسری متوجه شده بود گل نرگس دوست دارم اما هر سری میخواست بگیره یا پژمرده بود یا فصلش نبود بالاخره امسال موفق شدرسیدیم پارک بعد از سلام احوالپرسی با اقای ممل نفسیم گفت زیرانداز بیارم بشینیم زمین ظرف لازانیا رو داد دست ممل یه نگاه به ظرف کرد گفت وای این کنجت روش چی میگه به بهرفتیم تو الاچیق همسری گفت نه اینجا زشته بشینیم بریم رو میز شطرنج غذا رو  بخوریم دوتا صندلی بود ممل گفت شما نمیخوری گفتم نه گوشت داره من نمیخورم شما راحت باشید همسری گفت اِاِاِ قاشق نیاوردی گفتم نه دیدم نخیر مامان گذاشته اخه من هی میخوام نفسی رو مجبور کنم موقع خوردن لازانیا قاشق رو بزاره کنار میگه نمیخوام این سوسول بازیا چیه جا نبود رفتم رو نیمکت کناری نشستم فکر کنم فاصلم از نفس خان یه متر بود اما ده بار گفت فافا پاشو بیا اینجا پیش من حالا من هی اشاره میکنم پیش ممل نگو بزار راحت بخوره باز میگفت بیا اخر بلند شد اومد دستم رو گرفت خودش سر میز ایستاده غذا میخورد گفت بهت میگم بیا بیا نزار پیش یه غریبه دستم روت بلند بشه سه تایی خندیدیم من جاش نشسته بودم با موبایلم بازی میکردم وسطاشم هی میگفتم ازم تعریف کنید دیگه نفسیم ممل هم گوش میدادن میگفتن واقعا خوشمزس بعد هم یه کمی قدم زدیم هوا سرد بود نشستیم تو ماشین من سوغاتی های فرستاده از طرف مامان 2 رو دیدم که مامان جون همسری به مامان2 داده بود ایشونم به من حتی با اینکه خودش نرفته بود مسافرت اما از سوغاتی هایی که مادرش یعنی مادربزرگ همسری به خودشون داده بود به منم داده بود بابت این کلی از مامان 2 به مامانم تعریف کردم که جقدر به فکر عروسش هست بعلـــــــههمونجا سوغاتی هارو نگاه کردم به ممل هم تعارف کردم چندتا هم برنامه برام ریخت گپ زدیم کلی به یه بنده خدایی که رو صندلی پارک خواب بود خندیدیممن رو رسوندن ممل رفت wc پارک نزدیک خونمون همسری لب لوچش اویزون شد گفت باز راحت قربون صدقت نرفتم گفتم اشکالی ندارهدست دادم دستم رو بوسید منم میخواستم صورتش رو ببوسم اما نمیشد کع تو کوچه اییییییشصبر کردم ممل اومد خداحافظی کردم اومدم لازانیا مامان 2 رو کشیدم تو ظرف کمی تزیین کردم مامان گذاشت تو راه پله منم در رو زدم همسری اومد برد از ایفون داشتم نگاهش میکردم تا رفت سوار ماشین شد زنگ زد حرف زدیم باز تشکر کرد و رفتن منم اس دادم به مامان 2 تشکر کردم بابت خوراکی های خوشمزش ایشونم مهمونی دوره ای بودن بعد که اومد خونه لازانیا رو دید اس داد تشکر کرد همیشه بهم میگن دختر هنرمندم یا دختر باسلیقم اصلا منم خوشم میاد یه وضعــــــــــی

عکس به زودی اضافه میشود

عشقنامه:زندگی من پیشاپیش سالگرد اولین روز عشقمون رو تبریک میگیم پسمل مــــــــــــن تو زندگیم رو عوض کردی از من یه دختر بااحساس ساختی زندگی کردن باهات ارزومه بیشتر از کل ادمای دنیا دوست دارم بهترین ناب ترین اتفاق زندگیم

فردا دختری با مانتوی قرمز قلبی پر از تپش می اید به سوی پسری که با تیپ مشکی پر از استرس روی صندلی نشسته بود...

 
شنبه 2 دی 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : فافا

سلام عشق منIn Love

سلام دوستای گل خودم و سلام به اونایی که هی میان اینجا رو میخونن یواشکی میرن اگه پیداتون کنم

روز شنبه به تاریخ مذکور من و همسری عازم سفر شدیم از دو شب قبل هم رفته بودم مهمونی وقت نکرده بودم وسایل سفر رو اماده کنم از قبل به همسری گفته بودم میخوام دستپخت شوشوم رو برای اولین بار بخورم ایشونم سوسیس بندری درست کرده بود گفت نمیخواد شما چیزی بیاری خودم همه چی میارم منم لاک زدم با خیال راحت خوابیدم هفت بیدار شدم پریدم دوش گرفتمدیگه تا اماده بشم شد هشت و نیم باز هم فافا خانوم نیم ساعت تاخیر داشت همسری که از این تاخیر داشتنام هیچ اعتراضی نکرده تا حالا از بس اقاست قربونش برم اما خودم از دست خودم کلافه شدم اصلا هرکاری میکنم نمیشه به موقع برم چیپس پفک....گرفتم پیش به سوی همسریSuperheroنمیدونم چرا دلم شور میزد نفسی گفت چرا ساکتی گفتم دارم دعا میخونم بعد از اینکه دعا خوندنم تموم شد بی هوا زدم رو شونه همسری بلند گفتم چطوری و نفسی پریدیادم افتاد از خونه سه تا بستنی اوردم اولیش رو با همسری دوتایی خوردیم دومیش رو یه کمی من خوردم بقیش رو دادم همسری به زور خورد دیگه واقعا جا نداشتیم بستنی سوم هم داشت اب میشد نفسی زد کنار گفت بندازش بیرون گفتم نه نمیخوام میخورمش حالا جا نداشتم بخورم اما حیفم میومد بندازمش برهباز کردم شروع کردم به خوردن نفسیم گفت به منم بده تا بردم نزدیک دهنش یه گاز بزرگ زد گفتم اخه ایثار تا چه حد بزرگ گاز میزنی تا زودتر تموم بشه من کمتر بخورمقبلش هم شیر کیک خورده بودیم تا برسیم من هرچی میخواستم بخورم میگفت نخوریا سیر بشی غذای من بمونه نخوری دیگه هیچااا به جای موردنظر رسیدیم زیرانداز انداختیم هوا خیلی سرد بود چادر که من بهش میگم خونه کوچیک ما باز کردیم رفتیم داخلش به نفسیم گفته بودم پیک نیک گاز بیاره که چایی بخوریم همونجا سوسیس رو بپزه اما دیگه خونه درست کرده بود جاش سوسیس تخم مرغ هم اورده بود که تو چادر درست کنیم بخوریم دیگه من نذاشتم درست کنه اخه کلی سوسیس بندری درست کرده بود مامان 2 هم از اونجایی که میدونست کوکوسبزی دوست دارم هرسری که تو خونه درست میکنه سرگاز یادی از من میکنه اینسری برام فرستاده بودHeart Smile

عشقم کلی وسیله اورد بود بشقاب چاقو چای لیوان نمک نون باگت خیارشور گوجه...صبح هم بربری داغ گرفته بود که اگه سوسیس تخم مرغ درست کردیم با نون تازه بخوریم که جا نداشتیم درست نکردیم یه کمی کارت بازی کردیم من گفتم گشنمه شوشو جونم بساط ناهار رو اماده کرد منم نشسته بودم یه گوشه نگاش میکردم وای نمیدونید انقدر دقیق یکدست باسلیقه سوسیس ها رو خرد کرده بود کیف کردم گفتم خط کش گذاشتی خردشون کردی انقد یه اندازن(همین الان عشقم اومد دم پنجره اتاقم  زنگ زد رفتم پنجره رو باز کردم همدیگرو دیدیم یه کمی حرف زدیم رفت خیلی مزه داد)در حین داغ کردن من هی سوسیس برمیداشتم میخوردم تا همسری میخورد میگفتم مال من اینایی که داری میخوری از سهمت کم میشهتا ناهار گرم بشه من دوتا تیکه از کوکوسبزی های مامان رو خوردم همسری باز میگفت نخور سیر میشی سوسیس بندری نمیتونی بخوری دیگه هیچیاااا سفره رو چیندم گفتم برای دوستای عزیزم از سفره عکس بندازم که در لحظه لحظه های این سفر حس کنن با ما بودنهمسری هم دید میخوام عکس بندازم میگفت کوکو رو اینجوری بزار خیار شور اینجا بزار قشنگتر بشه منم گفتم ولش کن همینجوری مثل همیشه باشیم من میخوام عکس یادگاری بمونه بقیه چیزا مهم نیستبعد از عکس انداختن نشستم گفتم من هیچ کاری نمیکنم شما برام لقمه بگیر عشقمم گفت چشم برام یه ساندویچ پر سوسیس درست کرد بعد برای خودش میخواست درست کنه سوسیسش رو کم میذاشت که بقیه رو من ببرم خونه جیگـــــــــــــــــــــــــــر مهربون منمنم براش سوسیس زیاد ریختم گفتم اینجوری بخوری به من مزه نمیده هر گازی که میزدم واقعا بهم میچسبید مزش عالی بود به نفسی میگفتم وای چه خوبه جه خوشمزس کاش این لحظه تموم نشه دیگه چیا بلدی درست کنی همسری هم میخندید میگفت نوش جونت گلم با اینکه سیر شده بودم جا نداشتم اما تقریبا کامل خوردم یه کمی از ساندویچ موند باز عشقم سفره وسایل رو جمع جور کرد منم اصلا کمک نکردم نشستم نگاش میکردم بهش گفتم الان تو دلت داری میگی چرا فافا کمکم نمیکنه خندید گفت بعلـــــه بعلــــه گفتم تازه فهمیدم من غذا درست میکنم شما چه کیفی میکنی بعدا رفتیم خونه خودمون یه روز من غذا میپیزم یه روز شماباز یه کمی کارت بازی کردیم که من بردم کلی حال کردم
یک ساعت مونده بود به حرکت کردنمون به سوی خونه نفس خان با یه ادم بوووووق درگیر لفظی پیدا کرد اخر به زور به نفسی گفتم بسه چون همسری اصلا اهل کم اوردن نبود و اگه بیشتر ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چی میشد خلاصه هرچی بود به خیر گذشت البته درگیری مودبانه بود و از کلمه های بد استفاده نکردنتو راه به شووری جونم گفتم بزن کنار یه جا برف بازی کنیم چایی هم بخوریم اما جای خوب پیدا نکردیم اما من همون اول که میخواستیم زیرانداز پهن کنیم یه گوله برفی به همسری پرت کردمتا برسیم کلی حرف زدیم از دعوا با اون بوووق گفتیم خندیدیم به همسری گفتم چند سال دیگه باز من رو بیار اینجا میخوام باز ببینم این بوووق میاد یا نه جاهای خلوت اتوبانم که ماشین کنارمون نبود صدای موزیک رو میبردم بالا میرقصیدیمهمون اهنگی که عشقم دوست داره رو باز خوندم وسطاش زد رفت ترانه بعدی گفت نخون بعدا که نیستی این ترانه رو گوش میدم اعصابم خرد میشهدوتایی عاشق این 519213_800179.gif519213_800179.gifشکلک شدیم هی من اینجوری میکردم همسری میخندید بعد یاد گرفت پشت فرمون اینجوری میکرد من میخندیدم بعد دوتایی انجام میدادیم دیگه کلی سر این شکلک بامزه خندیدیماسمایلیـــ هایـــ سنجابـــ و فندقــــ قبل از خونه رفتیم پارک همیشگی یه کمی قدم زدیم بقیه ساندویچی که مونده بود خوردیم همسری بقیه سوسیس کوکویی که مونده بود داد بهم ببرم خونه هم مامان بخوره هم فردا ببرم یونی بخورم نشستیم تو ماشین راه افتادیم به سمت خونه سر کوچه پارک تا پیچیدیم یه ماشینی که داشت دنده عقب میومد محکم زد به ما نفسیم کمربند بسته بود من نبسته بودم اگه همون لحظه که ماشین زد بهمون همسری با دست من رو نگرفته بود تا به شیشه نخورم با سر میرفتم تو شیشه من که کاملا تو شوک بودم همسری پیاده شد رفت سراغ راننده که یه پسر 17 18 ساله بود منم داشتم با خودم فکر میکردم که امروز چه بلاهایی که از بیخ گوشمون نگذشت دلشوره اول صبح من الکی نبود در سمت من باز نمیشد چون اون ادم خنگ زده بود در پشت رو چنان داغون کرده بود که در سمت منم باز نمیشد در پشت هم کاملا مچاله شده بوددیگه نفسیم به زور در رو باز کرد پیاده شدم همسری خیلی ناراحت بود گفت تو  برو خونه من صبر میکنم تا افسر بیاد گفتم باشه مواظب خودت باش موقع رفتنم یه نگاه چپ به پسره کردم یعنی دوست داشتم بلند سرش داد بزنم بگم کووووووری ادم دنده عقب رو با این سرعت میادتا برسم خونه فقط دعا خوندم فکر کنم 30 35بار ایت الکرسی خوندم کلی صلوات نذر کردم تا افسر زود بیاد کارا درست بشه انقد تند اومدم با اون بوتای لژدارم پاهام تاول زد سر ظهر بود تو خیابون تاکسیم نبود البته اگه هم بود چون خلوت بود سوار نمیشدمسر راه ماشین راهنمایی رانندگی دیدم زدم به شیشه ماشین داشتن ناهار میخوردن ادرس دادم که یه افسر بفرستن اونجا رسیدم خونه خیلی ناراحت بودم به مامانم گفتم تصادف کردیم ناراحت شد منم رفتم تو اتاقم اشکام ریخت بعد هم همسری رسید خونه بهش دلداری دادم قربونش برم من با اینکه خودش کلی ناراحت بود هی میگفت تو رو خدا بگو تو خوبی چیزیت نشده گفتم نه فقط پاهام تاول زد کلی ناراحت شد گفت کاش خودم برات ماشین میگرفتم میرفتی اصلا حواسم نبود میخواستم باهات بیام برسونمت خونه اما گفتم ممکنه تا برگردم پسر فرار کنه گفتم اره گلم خوب کاری کردی چون مقصر اون بود اگه در میرفت خیلی بد میشد بهش گفتم موقع تصادف دستت رو اوردی جلو نگه داشتی منو تا نخورم به شیشه گفت اصلا یادم نمیاد کی گرفتمت گفتم بعله اینا همش عکس العمل عشقه که تو اون لخظه هم حواست غیرارادی بهم هست الانم بعد از تقریبا دوهفته ماشین درست شده در عقب کاملا عوض شده تو اون کادر ابی نوشتم همسری اومد دم پنجره رفته بود ماشین رو تحویل بگیره اومد یه سری هم به خانومش زد ماشین رو دیدم به نفسی میگم چه خوب یه در نو دادن بیا از این به بعد هی تصادف کنیم اینسری بگیم در صورتی بدن من صورتی دوست دارماون پسر هم بعدا به همسری گفته اون روز میخواستم برم خونه دوست دخترم عجله داشتم حواسم نبودبعد گفته بود اون خانوم که اون روز از ماشین پیاده شد خیلی بد نگام کرد فکر کنم دوست داشت منو بزنه

عشقنامه:وقتی داشتی غذا رو داغ میکردی با دقت برام لقمه میگرفتی نمیدونی تماشا کردنت چه لذتی برام داشت فدای اون یه جفت چشمای قهوه ایت با اون مژه های بلندت بشم مـــــــــــن

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 20:44 :: نويسنده : فافا

سلام به سرورم و دوستای عزیزم خوبین

مگه این امتحانای میان ترم تموم میشه هی بچه ها کنسل میکنن میندازن هفته دیگه دوتا از امتحانای میان ترمم نمره هاش اومد یکی از چهار نمره شدم سه و نیم یکی از سه شدم دو ونیم

یکشنبه شووری جونم اومد دنبالم قرار بود کلاسش تموم شد بره خونه ماشین رو برداره بیاد دنبالم من فکر میکردم دو سه میرسه یونی کلاسمم ساعت دوازده تموم شده بود و بیکار تو سایت نشسته بودم تو دلم داشتم میگفتم کاش الان زنگ میزد میگفت یه ربع دیگه میرسم  پنج شش دقیقه بعد از این فکرم نفسیم زنگ زد خوشحال و پرانرژی گفت بدو بیا من یه ربع دیگه جلوی در یونی منتظرتم یعنی قیافه من اون لحظه دیدنی بود زود پاشدم رفتم دستشویی جینگولاسیون انجام دادم دوتا از دوستام موقع جینگولاسیون هی من رو نگاه میکردن اخر از کنجکاوی(فضولی)گفتن کجا میری منم درجواب پیچوندمشون یعنی به شما مربوط نیست ایییشاخه من داخل یونی خیلی کم ارایش میکنم فقط وقتایی که همسری میاد برای ایشون جینگیل میشم بخاطر این دوستان کنجکاو شده بودناز اونجایی که بنده خیلی به فکر ویتامین های بدن همسری و خودم هستم از خونه نزدیک یک کیلو نارنگی پرتغال خیار اورده بودم دیگه کتفم داشت ازجا درمیومد عشقم از صبح سر کلاس بود چیزی نخورده بود زنگ زدم گفتم بگو چی میخوری بگیرم از بوفه گفت هیچی هی من میگفتم ساندویچ میگیرم میگفت نمیخورم نگیریا یه چیزی بگیر که خودتم بخوری گفتم شیر کیک خوبه گفت بله اخر شیر کیک گرفتم اومدم همسری چون میدونه من حساسم از هر جایی غذا نمیخورم با اینکه گرسنه بود گفت ساندویچ نمیخورم قربونش برم که دلش نمیاد تنهایی چیزی بخورهاز دور عشقم رو دیدم برای قدوبالاش دلم ضعف رفت تیپ فافاکُش زده بود شلوار کتان سرمه ای با کفش کمربند جیر سرمه ای پیراهن سفید

تا نشستیم تو ماشین میگه تغییری تو من نمیبینی من یه براندازکلی کردم گفتم چرا ریش کوچولوی پایین لبت رو زدی گفت نخیر اونسری زده بودمگفتم اهان شلوار سرمه ای پوشیدی بعد ادای من رو دراورد گفت اصلا به من توجه نمیکنیشکلکهای پادشاه و ملکهاما بخدا من از همون دور شلوار سرمه ای رو دیدم اخه خراب شده بود یه مدت نمیپوشید فکر کرده من یادم رفته اصلا امکان داره خانمها چیزی یادشون برهتو راه طبق معمول من  همش حرف میزدم همسری گوش میداد یه جایی اومد حرف بزنه گفتم هیس چقدر حرف میزنیبه عشقم نگاه کردم معلوم بود یه کمی خستس از صبح سرپا بوده ظهر زود خودش رو رسونده خونه ماشین رو برداشته یک ساعت نیم رانندگی کرده تا برسه یونی من میوه پوست میکندم تو دهن همسری میذاشتم یه کمی هم شونه هاش رو ماساژ دادم ماشاالله از وقتی میره باشگاه دیگه دودستی هم زورم نمیرسه ماساژش بدم دستم درد میگیره همسری هم متوجه شد گفت نمیخواد گلم دستت درد نکنه فکر کنم ماساژ دادنم اصلا تاثیری تو رفع خستگی همسری نداشت که اصرار میکرد نمیخواد گلم خسته میشیشکلکهای پادشاه و ملکه

نفسیم اون اهنگی رو که دوست داره من بخونم گذاشت منم اون قسمتی رو که رپ ُ تند میخونه رو باهاش خوندم همسری هم نگاهم میکرد ذوق میکرد منم کیفول میشدمبعد هم اهنگ دوست دارم گروه سون رو گذاشت اون یه قسمت که اهنگ اوج میگیره میگه دوست دارم صدای موزیک رو بردم بالا با نفسی بهم نگاه کردیم از ته دل داد میزدیم بهم میگفتیم دوست دارم دوست دارم هنوز عشق منی ...هر کی ما رو میدید با اون دهان باز درحال فریاد زدن فکر میکرد داریم دعوا میکنیمرسیدیم پارک همیشگی یه کمی قدم زدیم نشستیم رو صندلی تو راه نشد سرم رو بزارم رو شونه های نفسیم خستگیم دربره ارامش بگیرم تو پارک تا سرم رو گذاشتم رو شونه هاش یه پسر بچه حدودا ده یازده ساله که درحال توپ بازی داخل زمین فوتبال بود همینجوری خیره شد به ما منم به همسری گفتم بچه های الان رو ببین توروخدا ما تو این سن هنگ بودیم اینا از الان خیره شدن رو یاد گرفتن بعدا چی میخوان بشنیه نارنگی پوست کندم پوست های دورش رو گرفتم دادم همسری گفتم ببین چه خانم خوبیم خودم پوستش رو خوردم مغزش رو دادم به توایشونم زود نارنگی رو برداشت پوست کند مغزش رو داد به من اما یه کمی کج کوله بود گفتم بیا مسابقه هرکی تونست بهتر مغز نارنگی رو دربیاره برندس درحال پوست کندن بودیم که یدفعه شیطونی نفس خان گل کرد نارنگی من رو خورد نارنگی خودشم چپوند تو دهن من که صورتم نارنگی شددوتا نارنگی رو کامل خورد به منم یه بار تعارف کرد میل نداشتم نخوردم بعد به من میگه گلم باز میخوری پوست بکنم منم گفتم همه رو خودت خوردی من کی خوردم میگی باز میخوری گفت اره راست میگیبعد از اینکه حرف های عشقولانه زدیم راه افتادیم اومدیم خونه عشقم من رو رسوند رفت اصلا همین که به دور شدنش  نگاه میکنم دلم میگیره

عشقنامه:زندگی من وقتی اون روز(92/9/10) فقط بخاطر اینکه نیم ساعت همدیگرو ببینیم سه ساعت منتظرم موندی تا کلاسم تموم بشه از یونی بیام برسم بهت برام یه دنیا ارزش داشت از دور بین اون همه ادم انقدر چشم چرخوندم تا پیدات کنم از دور همینجوری تماشات کردم تا رسیدم بهت وقتی رسیدیم بهم انقدر ذوق داشتیم که از نگاه کردنمون بهم اون چندتا خانومای اطرافمونم متوجه شدن چقدر برای هم عزیزیم تو اتوبوس وقتی یواشکی دستم رو میگرفتی خیلی بهم مزه میداد وقتی رسیدیم خونه باز انقدر نگاهت کردم تا از کوچه بری از دور چندبار اشاره کردی برو خونه منم الکی میرفتم داخل باز میومدم بیرون اخه مگه من دلم میاد وقتی میدونم میتونم حتی از دور هم ببینمت نگات نکنم

خدایا مواظب زندگی من باش جفتمون دوست داریم هوارتااااااااا

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
با همون رمز قبلی بفرمایید خانوما


ادامه مطلب ...
 
شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : فافا

سلام به عشقمو سلام به دوستای خود خودم

خوب دوتا از امتحانای میان ترمم رو به خوبی خوشی دادم حالا دوتا امتحان دیگه مونده که خیلی هم سخت هستن با حجم زیاد بنده هم خیلی شاد و ریلکس پنج شنبه صبح  پاشدم همراه خانواده رفتم مسافرت به شمال کشور و الان خیلی شادتر میخوام پست بزارم و برم لالا اگه اون وسطا وقت شد درس هم میخونم519213_800179.gifموقع رفتن از روستای اجداد همسری با ادرس هایی که داده بود در حال گذشتن از پشت شیشه ماشین دیدن کردم واقعا رویایی بود خونه هایی با سقف های شیرونی تراس های بزرگ پنجره هایی که رو به کوه های پردرخت باز میشد با هوای سرد مه غلیظ که من با دیدنشون عاشق همشون شدم دلم رفت به خودم میگفتم حتما باید اینجا یه خونه بخریم چون بعدا من هر روز میخوام بیام اینجا بمونم واقعا مثل عکسای طبیعت بود که روی کارت پستال ها چاپ میکنن شبیه نقاشی بود الانم با یاداوریش دلم هوای اونجا رو کردوای که چقدر مردم این ناحیه از شمال کشور مهربونن به معنای واقعی یعنی هرچی بگم کم گفتم این چند روز رفته بودیم خونه دوست بابام که تا حالا همدیگرو ندیده بودیم فقط اقایون چندباری درحد قرار کاری که دوست بابا به تهران اومده بود همدیگرو دیده بودن بعد از کلی اصرار از طرف ایشون بالاخره ما رفتیم شهرشون خیلی مهمون نواز بودن کافی بود متوجه بشن از چیزی خوشت اومده درجا بهت میدادن مثلا مامان دستور گذاشتن سیرترشی و سرکه رو ازشون پرسید خانوم دوست بابا بعد از گفتن دستورش رفت یه شیشه سیرترشی دوتا بطری سرکه اورد یا من گفتم پرتغال های اینجا چه عطری داره یه سبد پرتغال چیده شده از باغشون رو دادن دیگه میترسیدم از چیزی تعریف کنم به زور باز بهم بدنجای داره همین جا از این ناحیه شمال کشور بخاطر مهمون نوازی بی نظیر بی همتاشون تشکر کنمدقت کنید فقط از این ناحیه شمال نه اون ناحیه شمال اخه اون ناحیه تقریبا هرسال به دلیل داشتن سوییت میریم اونجا اما این ناحیه از شمال رو برای اولین بار بود رفتم و از همه لحاظ مهربونی اب وهوا....اصلا قابل مقایسه با اون ناحیه نیستن پدر هم خیلی از این ناحیه شمال خوشش اومد و من در دل میگفتم دامادتون رو ندیدی هزار برابر این دوستتون ماه هستنRed Hair

خوب بگذریم شنبه دوهفته پیش بود از خواب بیدار شدم بعد از جینگولاسیون Hippieو زدن دوعدد نیمرو درست کردن لقمه برای خودم و نفسیم بدیو بدیو رفتم پیشش سوار شدیم رفتیم پارک تا رسیدیم زود نیمروها رو دراوردم خوردیم همسری گفت چه ترش خوشمزس گفتم روش لیمو تازه با یه ادویه ای که نمیدونم چی بود ریختم درحال خوردن بود گفت وای این یه لقمه چقدر خوشمزه بود گفتم باز کن ببینم لقمه رو باز کرد دیدم همون یه تیکه ای بود که صبح موقع ریختن ادویه ادویه از دستم ریخت منم دیگه تخم مرغ رو بهم نزدم همونجوری پختبرای اولین بار بود که قرار داشتیم من ناخونم رو جینگول نکرده بودم با اینکه وقت هم داشتم کلا بی حوصله بودم قربونش برم عشقم می گفت هرکاری بگی میکنم فقط تو اینجوری نباش اصلا بیا من رو بزن شاید خوب شدی اصلا بعضی وقتا با اینکه صد در صد من مقصرم اینجوری مهربون میشه من عذاب وجدان میگیریموقتی که من اینجوری بداخلاقی میکنم فقط غر میزنم اونم چندساعت نفسم درمقابل بیشتر مهربونی میکنه پیش خودم شرمنده میشم فکر میکنم لیاقت این همه مهربونی رو ندارم این حرف ها رو اینجا میگم تا خودم بعدا با خوندنشون یادم بیاد چه مرد مهربونی دارم یه کم این زودجوش بودنم رو اصلاح کنم تا مثل الان دچار عذاب وجدان نشم

بعد از اینکه همسری نازم رو کشید(خودتون لوس هستید هر کی فکر میکنه من لوسم ایشالا موهاش بریزه کچل بشه) و از اون حالت بی حوصلگی خارج شدم مثل این ادم هایی که سیمشون رو میزنن به برق حرف زدم انقدر از همه جا حرف زدم کل فامیل رو چرخ زدم به نفسیم گفتم فکم خسته شدایشونم با دقت به حرف هام گوش میداد و جاهایی که بحث به اوج میکشید میخندید می گفت ولش کن خانومم حرص نخور فدات بشم منم میگفتم نه نه میخوام بگم بزار بگم تو هم در جریان باشیاین وسط پرتغال نارنگی هم پوست میکندم که ویتامین س بدنمون تامین بشه همسری هم حواسش به چرخش چاقو تو دست من بود همش میگفت اینجوری نگیر دستت رو میبریااااامنم میگفتم نه چرا ببرم حواسم هست بعد دوست همسری زنگ زد منم از فرصت استفاده کردم با پوست پرتغال ادمک درست کردم از اینایی که زبونش رو میشه با دست حرکت داد یادم رفت عکس بندازم از ادمک پرتغالیمموهام رو یه سمتش رو تافت زده بودم کشیده بودم سمت دیگه رو کج ریخته بودم تو صورتم نفسی اولش که رفتم من رو دید هی میخواست یه حرفی رو بزنه من رو نگا میکرد می گفت خیلی ناز شدی موهام رو ناز میکرد سه بار اومد یه حرفی رو بزنه هی منو نگاه میکرد می گفت خیلی ناز شدی حرفش رو نمی گفت منم کلی کیفول شدم از این همه ذوق همسری برای تغییر به این کوچیکیبعد از قدم زدن راه افتادیم به سمت خونه منم هوس یخ در بهشت کرده بودم نفسیم گفت بریم بگردیم پیدا کنیم گفتم نه چون هم باید برمیگشتم هم میدونستم دیگه همه جا یخ در بهشت رو جمع کردن بعد از رسوندن من دالی بازی کردن عشقم رفت دل من از نگاه کردن به دورشدنش گرفت اشک تو چشمام جمع شد

عشقنامه:قربون چشمهای قهوه ایت برم زندگی من دیگه اونجوری مظلومشون نکنی به من نگاه کنی ها دلم ریش میشه بخدا

 بخاطر همه خوبیهات ممنونم مرد زندگیم میپرستمت بعد از خدا دوست دارم بیشتر از همه ی ادمای دنیا