خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 289554
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : فافا

حلقه نازنینمُ که پنج سال بود باهام بود نشونی از طرف عشقم بود گم کردم پنج روزِ دیگه حلقم تو دستم نیست جاش برام خالی میاد میشه دعا کنید پیداش کنم این دومین انگشتری بود که همسری بهم هدیه داد اولیش رو همون چند ماه اول گم کردم این یکی رو برام گرفت خدا کنه پیداش کنم پیش همسری شرمنده نشم البته میدونم بزرگواتر از این حرفاس میگه اشکالی نداره فدای سرت اما خووو خوم خجالت میکشم دیگهدلم برات تنگ شده حلقه خوشگلم

پیدا شد دوستای عزیزم ممنون از دعا و کامنت های مهربونتون

 
سه شنبه 1 خرداد 1393برچسب:, :: 19:21 :: نويسنده : فافا

سلام به عشقم که 23 سالش تموم شد و الان 24 یه هفتشِ خانومش قربون قدو بالاش بره از همین جا هفته گرد تولدش رو تبریک میگم ایشالا سایَت همیشه بالا سر من و بچه هامون در اینده باشه عشقمو سلام دارم به همه ی دوستانی که میان اینجا هر روز به صندوقچه ما سر میزنن و یه تشکر ویژه دارم از اونایی که لطف دارن برای ما صلوات میدن نمیدونید هر سری که امار رو میبینم چقدر حس میکنم دوستون دارم چون با اینکه مجازی هستیم اما برای هم مهمیم این همه مهربونید به ما واقعا لطف داریدخوب بچه ها از عنوان پیداست که ماجرا چی رو میخوام تعریف کنم اول یه ذره از تولد پارسال بگم که در یک اقدامی به نفسی گفتم وای من امتحان دارم میرم یونی روز تولدت پیشت نیستم بخاطر همین ما روز قبل از تولد همسری کیک کادو گل رو تقدیم کردیم و روز تولد رفتیم یونی چون مثلا امتحان مهمی داشتم و اصلا نمیشد نرماما شب قبلش نشستم الویه مواد کیک خونگی میوه وسایل....اماده کردم همسری هم اون وسط اس میداد چیکار میکنی گلم منم میگفتم هیچی بابا دارم درس میخونمهمسری هم که دیگه با این تمارض های من اصلا بویی نبرده بود فرداش که روز تولد همسری بود در راه یونی اس دادم سلام عزیزم تولدت مبارک....ایشونم که خوابالو بودن گفتم چه نشسته ای که بد بری خونه ما وسایل از مامان بگیری بریم مسافرت یه روزه امتحان کیلویی چندِ تولدُ عشق استو اما امسال من دقیقاً از اواسط فروردین به فکر هدیه بودم میخواستم امسال یه جورایی فرق کنه اما زیاد چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه گفتم بهتره امسال کادوهامو زیاد کنم همه رو بزارم تو ساک بهش بدم یک هفته مغازه ها رو زیرورو کردم به همه چی دقت کردم اما دیدم اگه من بخوام این کارو کنم اکثر کادوهام تکراری میشه چون مثلا دیگه شلوار ادکلن تی شرت...تو این چند سال به عشقم هدیه دادماز طرفی هم دلم میخواست یه ذره هیجانی سورپرایزی باشه باز نشستم فکر کردم خلاصه تصمیم گرفتم برای جلوگیری از کادوهای تکراری به صورت نقدی هدیه بدم اینجوری هروقت چیزی لازم داشت میره میگیره اما از طرف دیگه دوست داشتم به سلیقه خودمم یه چیزی براش بگیرم  بین کادوهام که هفت عدد بود عکسش رو براتون میزارم سه تا کادوی پوچ هم گذاشتم یعنی خالی دوتا جعبه خالی که داخلش نامه نوشتم یکی هم شیشه ادکلن خالی خودمُشکلکهای پادشاه و ملکهداخل جعبه پول 23 تا شکلات تلخ ریختم و 23تا دلیل دوست داشتن همسری رو نوشتم به شکل قلب گذاشتم داخل جعبه کادوها رو هم کادو کردم همه رو گذاشتم داخل تور خوجلم یکربع فقط چشمامو بستم چون تمام این کارا از ساعت 9 شب شوع شد تا یکربع به 5 صبح 5 هم اماده شدم پیس به سوی یونیحالا بماند که اخر کار تورم برای کادوها کم اومد نزدیک بود بزنم زیر گریه

این یونی رفتن امسال من هم باز ماجرا داشت اول به همسری گفتم اخه اگه من نرم بابا شک میکنه واقعاً هم شک میکرد نمی گفت دختر تو به این سلامتی سرحالی بودی دیشب چطور یهو صبح نمیخوای بری به همسری گفتم من که دارم میرم یونی از چهارتا کلاس دوتاشو میرم تا ساعت یازده بعد شما بیا دنبالم به کمک دوستان هم حضور چهارتا کلاس رو زدموسط کلاس بودم ساعت یکربع به ده دیدم نفسیم اس داد من چند دقیقه دیگه میرسم بیا گوشی رو بده من بازی کنم باز برو سرکلاس منم از کادوها...عکس انداخته بودم اگه میدادم بازی کنه عکس ها رو میدید گفتم نه برو تو ماشین من الان میام حالا مگه استاد درس رو تموم میکرددیگه چند دقیقه اخر رو پیچوندم اومدم بیرون زودی رفتم دستشویی اما اصلا ارایش نکردم گفتم زود برم همسری بیشتر از این تنها نباشه تولدشه عشقمmade by Laieاز بوفه خوراکی خریدم رفتم پیش عشقم سرش پایین بود تا رسیدم بهش گفتم سلااااااام تولدت مبارک راه افتادیم سمت خونه تو راه اول بوسش کردم باز تولدش رو تبریک گفتم خوراکی ها رو خوردیم فلش خودم رو که اهنگ تولد چهار صبح دانلود کرده بودم گذاشتم همراه اهنگ خوندم دست زدم میرقصیدم همسری هم میخندید هی تذکر میداد فافا بشین نرقص ماشین پشتمونِ ماشین کنارمونه منم میگفتم امروز روزِ منِ میخوام تا خود مقصد قر بدمبه همسری میگفتم چیــــــــــــــــــه میبینم که منتظر کادوت هستی میبینم که امروز مهربونتر شدی بخاطر کادو ایشونم هی میخندید میگفت لوسُ ببیناکوله پشتی رو گذاشتم رو پام گفتم نگا نکن میخوام چیکار کنم کیک کوچولویی که گرفته بودم دراوردم یه شمع گذاشتم روش یدفعه کوله رو برداشت دید میخواستم خفش کنم مخاطب خاصم رو حیف که تولدش بودشمع روشن کردم باهاش رقص چاقو انجام دادم باز شعر تولد مبارک خوندم همسری فوت کرد گفتم خوووووب حالا وقت دادن کادوهاس یکی از کادهای پوچ رو دادم گفتم باز کن عشقمم با ذوق در حین رانندگی باز کرد دید ای دل غافل این که پوچ چشماش وقتی دید شیشه ادکلن خالیه خیلی بامزه شد منم حالا نخند کی بخند اخه قبل از اینکه کیک دربیارم دستش رو انداخت تو کوله پشتیم گفت هههه دیدم کادوتو با خودت اوردی لو رفتیکادوپیچ دوم رو دادم گفتم حالا این باز کن گفت نه نمیخوام اصلا قهرم دیگهبه شووری گفتم از کجا معلوم اینم پوچ نباشه من همین الان این جعبه رو از شما بیست تومان میخرم قبول یا نه ایشونم زرنگ گفت باشه میفروشم کلاً مسابقه ای راه انداخته بودیم سر این کادوهااخر کادو دوم رو هم باز کرد که یه بسته بزرگ گوش پاک کن بود باز من شروع کردم به خندیدن قیافه نفسیم از دیدن کادوها دیدنی بود واقعاً انقدر خندیدم دل درد گرفته بودم همسری هم میخندید میگفت مسخره ی لوسُ ببینا بعد از به جا اوردن مراسم تولد بسیار باشکوه همراه با کادوهای گران قیمت و باارزش منبه همسری گفتم خوب دیگه من برسون خونمون مراسم تولد تموم شد شووری جونم هی میخندید گفتم چیه اقای محترم تحویل نمیگیری چه توقعی داری از من هااان اصل کار ارزش معنوی کادوها بود عشقمم میگفت به خدا همین که پیشمی روز تولدم برام بسه دیگه چیز دیگه ای نمیخوام منم با فکرای شومی که تو ذهنم براش از یه هفته قبل ریخته بودم تا خود مقصد هی تو دلم میخندیدمگوش پاک کن برداشتم برای نفسی یه سمینار راجبش گذاشتم که برای استعمال خارجی است کلی هزینه کردم بابتش شیشه ادکلن رو هم میتونی بری بدی برات پر کنن دیگه اینا کاری بود که از دستم براومد عخشم حالا منُ برسون خونمون که تولد به پایان رسیده است

از اول اردیبهشت دنبال یه جای دنج خوب بودم تا به بهونه ای روز تولد همسری ببرمش اونجا جشن تولد اصلی رو اونجا بگیریم و کاملا براش سورپرایزی باشه در راستای این ایده من یک هفته تمام دنبال کاراش بودم یه روز از راه یونی میرفتم قنادی یه روز میرفتم فست فودی یه روز میگفتم نه رستوران خوبه اما گفتم نه وقت ناهار اکثرا سمت ما شلوغه یه روز گفتم بریم سفره خونه که دیدم به به دقیق همون روزی که این ایده به ذهن بنده خورده برادران با ون ریختن جمع میکنن هموطنان روhttp://www.freesmile.ir/smiles/480919_angry.gifخلاصه دوتا فست فودی خیلی شیک دنج از بین موارد انتخاب کردم اخر با یکیشون که مدیرش یه خانوم جوون بود هماهنگ کردم که من فلان روز با نامزدم میام کیک قبلش مامانم براتون میاره میخوام سورپرایزی وسط حرف زدن ما سفارش دادنمون کیک با شمع های روشن بیارید اونم گفت باشه اما روز قبلش به من زنگ بزن باز هماهنگ کن منم هشت اردیبهشت به قنادی و فست فودی زنگ زدم گفتم من مانتو روسری صورتی میپوشم ساعت دوازده میرسیم وسط ناهار خوردنمون کیک بیارید گفت باشه به قنادی هم زنگ زدم گفتم چه مدلی میخوام اخه دوتا مدل رو یکی کردم یاداوری کردم که خنگ بازی درنیارن تو نوشته ها دقت کنن حرفی رو جا نندازناما از اونجایی که ادم وسواسی هستم صبح روز تولد قبل از کلاس باز زنگ زدم قنادی که یاداوری کنم کاراشونو شماره رو اشتباهی گرفتم یه خانوم خواب الو برداشت گفت خانووووم اشتباه گرفتید منم عذرخواهی کردم دیگه تو دلش بهم چی گفت ایینه بهش ایـــــشحالا برگردیم به خود صحنه این ماجرای پشت صحنه بودتو راه مشغول رقص خوردن خوراکی ها بودیم که حرف انداختم اره راستی یادته اون هفته گفتم با دوستم رفتیم فست فودی خیلی خوب بود(حالا اصلا من با دوستم نرفته بودیم هفته قبلش الکی و مصلحتی گفتم رفتیم)گفت اره گفتم بیا الانم بریم تولدته میخوام بهت ناهار بدم مهمون من همسری هم اول گفت نه چون مامان جون بابا جون میخواستن بیان خونشون به مناسبت تولدش گفت دیر میشه حالا هی من میگم بریم همسری میگه نه سری بعد میریم اما از اونجایی که من یک فافای باهوش هستم گفتم باشه اما باز بعد از چند دقیقه به یه نحوی راضیش کردم که اصلا شک نکنه براش برنامه دارمنزدیک خونه بودیم گفتم میخوایم بریم یه چند دقیق من برسون خونه سری مانتوم رو عوض کنم یه ذره ارایش کنم میخوایم بریم ناهار خوجل موجل بشم تولدتم هست گفت باشه مامان همون موقع زنگ زد گفت کیک بردم دادم اما بابات زنگ زد گفت امروز زود میام تا یک دیگه خونستدیگه منم اومدم خونه اما مانتومو عوض نکردم کادو برداشتم زنگ زدم به مدیر فست فود گفتم من مانتوم سرمه ای نه صورتی گفت باشه هروقت اومدی یه اشاره بده بدیو بدیو رفتم پیش همسری پیش به سوی سورپرایزینفسیم که از چیزی خبر نداشت کادو رو دید لبش به خنده باز شد گفتم چیه اقای محترم به این نگاه نندازوسط را یه جوری خیلی تمارضی گفتم اَاَاَ کیکت رو حالا چه جوری بدم بابا داره میاد تو یخچالمون گذاشتم عشقمم که مهربون باور کرده بود دیگه تولدش ساده برگزار شده سورپرایزی مثل پارسال نداره گفت اشکالی نداره گلم من میبرم خونه گفتم اخه دوست داشتم باهم کیک میبریدیم شمع فوت میکردی(ایکون فافا ناراحتیان)الکی به هوای اینکه وقت نیس کادوها رو هم با خودم بردم داخل اول من وارد شدم به خانوم مدیر یه چشمک زدم که یعنی اِهم ما اومدیم ایشونم با لبخند همراه چشمک جواب داد کارکناش پنج شش نفری بودن انقدر تابلو به ما زل زده بودن مشتاق دیدن همسری بودن احتمال لو رفتن داشت بوجود میومد از بس من هی زنگ زدم رفتم اومدم همه مشتاق بودن این جنتلمن زندگی منُ از نزدیک ببینن که واسش اینهمه در تبُ تابمرفتم یه جایی رو انتخاب کردم که نفس خان پشتش به سکو میزا باشه خودمم روبه رو نشستم چنددقیقه طول کشید تا دوتایی به تفاهم رسیدیم که چی بخوریم من گفتم دو مدل سفارش بدیم نون سیر هم میخواستم که همسری گفت خوشمزه نیست کلی از ذوقزدگی من خندش گرفته بود گفت مثل بچه ها میمونی هی از این میخوام از اون میخواممنتظر غذا بودیم که خانومه به من اشاره کرد الان بیارم گفتم اره چند دقیقه بعد یکی از پیش خدمتا کیک در دست اومد به سمت ما از همون دور دیدم برخلاف تاکید بسیارم سر اینکه 23تا شمع رو روشن کنن نکردن یه لحظه نزدیک بود همسری سرش رو بچرخونه ببینه که الکی مِنو رو کشیدم جلوش گفتم ای بابا کاش از اینم سفارش میدادیم همسری هم باز داشت به کارای من میخندید که پیش خدمت رسید کیک گذاشت رو میز وای نمیدونید چه لحظه ای بود چشمای نفسیم گرد گرد شده بود با تعجب به من خیره شده بود منم زود گفتم تولدت مبارک انقد شوک شده بود تا کیک گذاشت رو میز درجا شمع ها رو فوت کرد  من باز شمع روشن کردم گفتم باید همه شمعا روشن بشه اما چون مامان خانومم شمع ها رو بدجایی گذاشته بود ژله روی کیک اب میشد نشد همه رو روشن کنیم پیش خدمت دوتا ظرف چاقوی بزرگ تزیین شده چنگال یکبار مصرف اورد همسری هم هی میگفت وای این چه کاریه من خجالت میکشم کیک برید من باز همچنان درحال تبریک گفتن بودم کیک گذاشتم دهن همدیگه یه تیکه بزرگ از کیکم دادیم به بچه های اونجا بخورن حالش رو ببرنموقعی که داشت کیک رو می اورد اهنگ دوست دارم گروه سون رو با صدای بلند گذاشت که من وهمسری خیلی دوستش داریم همیشه برای هم میخونیممن اصلا نگفته بودم این اهنگ رو بزران شانسی گذاشتن نفسی هم خیلی خوشش اومد کلی نگاه های عاشقانه ردو بدل کردیم منم هی به شوخی میگفتم ای بابا باخشم نگام نکن دیگه میترسمبعدم نوبت کادوها بود کادو اصلی رو گذاشتم کنار گفتم این اخر باز کن اون چندتای دیگه رو باز کرد از تی شرت خیلی خوشش اومد باز کادوی پوچ بین این سری از کادوهامم بود بعدم ازش عکس انداختم با کادوها اما با کیک یادمون رفت منم عکس نگرفتم چون ارایش نداشتمناهار رو زدیم من از پیتزای همسری خوردم ایشونم از ساندویچ من خیلی چسبید کلی سر غذا خوردنمون خندیدیم سس نمک سرمیز رو که با سرویس اورده بودن نخوردیم من انداختم تو کادوها اوردم سر این همسری تا چند روز بهم میخندیدموقع غذا خوردنم گفت یکی از دوستام با دوست دخترش میره بیرون همیشه میاد به ما میگه اره گرسنم بود اما پیشش چندتا تیکه از پیتزا یا غذام رو نخوردم کلاس داره اما من اینجوری نیستم گفتم اره بابا اونا خولن ما که دیگه از بچگی باهم بودیم دیگه این حرف ها رو باهم نداریم عزیزمبه نفسیم گفتم که چند روز میام میرم این بچه ها دیگه با من رفیق شدن الان یه برنامه دیگه هم برات دارم میخوان بیان این وسط قر بدن بد اشاره میکردم الکی میگفتم بچه ها بیاین دیگه بابارقاصا چرا نمیان شووری جونم هی میخندید میگفت لوس ببیناااابعد میگفت فکر نکن خانومه به توچشمک زد از در اومدیم تو به من زدهمه ی کارکنای اونجا یه جوری باافسوس به نفسیم نگاه میکردن گفتم ببین الان اینا دوست داشتن خانومشون مثل من بود همسری گفت اره الان اینا با خودشون دارن فکر میکنن من حتما از اون بچه مایه دارای خفن هستم تو هم اینکارارو میکنی که خودتو به من بندازیاز اونجایی که لبخونی من قویه دیدم از دور یکی از کارکنای اونجا گفت به نظرت بهشون چند میخوره به من اشاره کرد اون یکی هم گفت پونزده شونزدهمامان اس داد گفت بابات گفت کنسل شد دیر میام خونه لجم گرفت مقداری اما همین که دیدم بهمون خوش گذشت لجم فروکش کرد گرچه کمی عجله ای برنامه پیش رفت نشد لباس عوض کنم خوجل موجلتر بشم برای اقامون روز تولدش اما خیلی روز خوبی بود برامون خداروشکر به نفسیم هم خوش گذشت این برام از همه چی مهمتر بودعشقم گفت سرراه قبل از اینکه برسونمت بریم پارک میخوام ازت تشکر کنم پشت فرمون که نمیشه اما دیگه دیدیم کیک داره اب میشه نرفتیم همونجا کلی تشکر کرد تا شبم کلی بوس اس ام اسی تقدیر تشکر از خانومش کرد منم از بس گفتم کاری نکردم خواهش میکنم کم مونده بود از تشکر زیاد همدیگرو بزنیمبعدم که رسیدم خونه سرکوچه دالی بابای کردیم باهم نفسیم رفت خونشون منم اومدم خونه

دوستای مهربون به افتخار تولد همسری یک روز ادامه مطلب رو بدون رمز میزارم خاموشا بشتابید که بعدا درخواست رمز نفرمایید دوستون دارم

عشقنامه:روز تولدت واقعا بهم خوش گذشت مخصوصا وقتی میدیدم تو هم شادی داره بهت خوش میگذره از اون موقع هروقت میریم رستوران همش با اون روز مقایسه میکنم اون روز برام رویایی تر میشه با اینکه غذامون ساده بود اما بهترین دلچسب ترین ناهار عمرم رو خوردم هروقت از کنارش رد میشم بازم ناخوداگاه ذهنم تمام خنده ها لحظه های اون روز رو مرور میکنه از مرور کردنشون یه لبخند میشینه رو لبام دوست دارم با تک تک سلول های وجودم مرد نازنین من

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
با رمز همیشگی دوستان


ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 9 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:18 :: نويسنده : فافا

          

         تولدتُ هزاران هزار بار تبریک میگم عشقم

                       ایشالا هزار ساله بشی عزیز دلم

                      

 

                            شکلکهای جالب و متنوع آروین


                                                              

                                                      

                 شکلکهای جالب آروین

                                 

 
پنج شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : فافا

ساعت 11:25 من در سایت یونی مشغول سرچ کردن برای تولد همسری بودم که دیدم گوشیم داره زنگ میزنه

من:سلااااااااااااام خوبی خسته  نباشی

نفسی:سلااام جیگرم خوبم شما چطوری

من:خوبم کجایی

نفسی:هیچی تو راه خونه مامان جون ناهار اونجاییم شما کجایی

من:شما هم که همیشه اونجایید ناهار من تو سایت دانشگاهم

نفسی:کلاست کی شروع میشه

من:پنج دقیقه دیگه

نفسی:پس بیا پایین منُ ببین

من:چییییییییییییییی الکی نگو مسخره

نفسی:الکی چیه بیا من پایین وایسادم

من:قهقهههههههههههه از روی گُل کیفی:)

نفسی:الکی گفتم بابا

من:اَه لووووس بگو کجایی دیگه

نفسی:بیا پایین منتظرم

من چند لحظه در هنگ کامل به سر میبردم همراه با نیش بسیار باز خیره شده بودم به مانیتور روبرومبه خودم اومدم سری یه ذره ارایش کردم بدیو بدیو رفتم سمت محوطه در این بین دختری که سیستم کناری من نشسته بود و تابلو بود همه ی حواسش موقع حرف زدن من همسری به ما بود از حرکات من ذوق زدگیم اونم شاد شده بود هی به من نگاه میکرد میخندید خدایش شفا دهدرفتم پایین دیدم به به اقای همسر وایساده جلوی ساختمون ازمایشگاه از دور دیدمش دستم رو زدم به کمر وسط دانشگاه میخواستم اِفِ بیام براشقبل از اینکه بیام پایین ببینمش همش فکر میکردم دروغ گفته نیومده اخه اصلا سابقه نداشت همسری اینجوری سورپرایزی بیاد دیدمش میخواستم بپرم بغلشاز کلاسم چند دقیقه گذشته بود گوشی رو دادم همسری باهاش بازی کنه تا من کلاسم تموم بشه بیام رفتنی بهش گفتم به دخترا نگاه نکن تا من بیام اورینرفتم سرکلاس دیدم ای بابا استاد هنوز شروع نکرده کیفمُ گشتم یک عدد کاکائو پیدا کردم رفتم دادم به عشقم منُ تو روپوش سفید دیدِ میخنده میگه اَاَه چه قد کوتاه شدی تو این لباس وقت کردی بشورش گفتم فایده نداره اینا نمیره

اصلا حواسم به درس نبود وسط کلاس میخواستم چندبار اجازه بگیرم برم یه دقیقه پیش همسری بیام اخه همش دلم پیشش بود فقط به بچه ها موقع ازمایش میگفتم بدوید من کار دارم خلاصه کلاس تموم شد رفتم دبل سی چیتان پیتان کردمپیش به سوی طبقه پایین

تا رسیدم دیدم یه دختر خانوم بی ادب که ترم های قبل همکلاس یکی از درسام بود با یک عدد فاصله صندلی پیش همسری نشسته و داره ماشین بازی همسری رو نگاه میکنه منم که متعصب یه نگاه چپ انداختم به دختره و اشنایی ندادم پاشدیم رفتیم نفسیم گفت این دختره که کنارم بود تو نبودی بهم گفت افرین بلدی خوب بازی کنیاا منم بهش یه نگاه کردم جواب ندادم عشقم برعکس پسر دخترنماهای امروزیخیلی چشم پاک قربونش برم اگه با دخترِ حرفم میزد تا من کلاسم تموم بشه بیام من انقدر بهش اعتماد دارم اصلا ناراحت نمیشدم چون به اندازه کافی چهارسالی که از هم دور بودیم خوب بودنش رو ثابت کردهراستی دختر خاله همسری تو کنکور دکترا رتبه تک رقمی زیر هشت اورده از اینجا بهش تبریک میگم اگرچه میدونم اینجا رو نمیبینه اما شاید روزی روزگاری این نوشته ها رو به بعضی از فامیلا که مورد تایید بودن گفتم بیان بخونن حالش رو ببرن

تو راه همسری هی میگفت گشنمه گشنمه منم میگفتم نع نع اخه من از جای کثیف بین راهی غذا بخورم سریع کهیر میزنموایسادیم همسری رفت اب خرید کنار سوپرمارکت یه بربری فروشی بود به نفس خان گفتم برو پنیر بخر با بربری بخوریم خوووب519213_800179.gifگفت برو بابا و سوار ماشین شد دیگه تو دلش بهم اگه چیزی گفت غیر از دیوونه نمیبخشمشتا برسیم خونه من همش در حال اهنگ عوض کردن بودم اخه یکی نیست بگه پسرم دست به فلشی که خانومت اهنگ ریخته توش نزنچند روز مونده بود به روز مادر نفسی میگفت فکر کن برای مامانا چی بگیریم من هی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید اما یهو یادم افتاد مامان اسپری لازم داره سرراه رفتیم دوعدد اسپری بسیار خوشبو برای دوتا مامانا خریدیم به قیمت سی تومن فروشنده بی ادب تخفیف هم نداد میگفت جنسش خیلی خوبه بیست چهار ساعتس اگه راضی نبودی هروقت بیاری پس میگیرم حالا منم میخوام اخر اسپری شد ببرم بگم بیا بابا راضی نبودیم عوض کنشکلکهای پادشاه و ملکهاما خدایی اسپری خوبیه مامان میگه دوتا میزنم تا دو روز بوش میمونه دیگه بماند که موقع خرید هی من بو میکردم میگفتم این خوبه همسری میگفت اره بد باز یکی دیگه فروشنده میاورد میگفتم اینم خوبه میگفت اره کلاٌ نه به زبونش نمیاد اخرم خندید گفت من قاطی کردم خودت یکی رو انتخاب کنگل خوشمل هم میخواست برای مامان بخره چون من گفتم گل دوست داره اما دیگه من نذاشتم برای روز مادر من یه اس رو انتخاب کردم من به مامان نفسی فرستادم همون اس رو هم نفسی به مامان من فرستاد کادوهاشونم که یکی بود و بسی خرسند شدندتولد همسری نزدیک هستش بهش گفتم من یه جا پیاده کنه کار دارم پیاده کرد منم رفتم بد زنگ زد گفت تو کجا یهو غیبت زد ندیدمتمنم رفتم دیدم همه جا بسته است و بسیار حالمان گرفته شدهمسری زنگ زد میخواست برگرده بیاد برسونتم اما نذاشتم دور شده بود اخه با اتوبوس برگشتم خونه پایان

عشقنامه:پیشاپیش تولدت مبارک مرد من ایشالا هزار ساله بشی عشقم دوست دارم بیشتر از همه ی دنیا

                            

                                     

                                           

مخصوص نفس نوشت:اهای اقا خوشمله میدونم دلت داره قیلی ویلی میره بدونی تو این جعبه ها چیه اما نمیـــــــــــــــگم کع دلت اب



ادامه مطلب ...
 
جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, :: 12:14 :: نويسنده : فافا

از اونجایی که کامنتی پست پایین لج کرده نمیاد کامنت های پست پایین رو اینجا بزارید