خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 633
بازدید کل : 289182
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
یک شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, :: 23:45 :: نويسنده : فافا

سلام به همسری 2afm خودم فدای سر کچَلت بشه خانومت به خدا خیلی خیلی جیگرتر شده بودی تا حالا فکر میکردم هر کسی که کچل کنه بد میشه اما به خدا تو خیلی جیگرتر شده بودی عشق کردم دیدمت و سلام به همراهای همیشگی صندوقچه ماخوب طبق روال همیشه همونجور که همسری میدونه در تمام لحظه ها حضور داشته همون لحظه های دونفره رو میخوام ثبت کنم خیلی خوشحالم از اینکه تو روز رفتن باز خدا خواست همدیگرو دیدیم دلم خیلی خیلی اروم شد(تا اینجا رو دوم شهریورساعت یک ونیم نوشتم عشقم خوند کامنت گذاشت حاضر شد بره محل اعزامش) همسری شنبه یکم شهریور چهار صبح رفت جایی که باید اعزام میشد اما قبلش به یکی از دوستاش که حالا دیگه اموزشیش تموم شده بود همون کرمان افتاده بود زنگ زد پرسید گفت به احتمال زیاد شما رو صبح نمیبرن فقط بلیت میدن میگن دو سه روز دیگه بیایدوقتی این خبر به من داد گفت شاید باز بشه همدیگرو ببینیم خیلی خیلی خوشحال شدم که شاید بشه قبل از رفتن باز همدیگرو ببینیم از قبلم همسری گفت شبی که میخوام برم تا صبح بیدارم بهم اس بدیم میخوام پیشت باشم اس میدادیم منم خاطره اخرین قرار مینوشتم تا بنویسم عکس اپلود کنم شد سه خورده ای بعدم عشقم مثل همیشه اولین خوانندش بود کامنت گذاشت تایید کردم بهم اس دادیم سفارش های لازم کردم که اونجا هرکسی هرچی تعارف کرد نخوره دهنی نخوره فقط با قاشق چنگال خودش غذا بخوره همسری هم میگفت چشم خیالت راحت اونشب مامانم تا یکربع به سه تو اتاق من بود حرف رفتن عشقم افتاد یدفعه مامان زد زیر گریه گفت دلم میسوزه میخواد بره کرمان منم خیلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم مامانمم گفت چه سفتی فافا گریه نمیکنی منم گفتم نه زن باید یه ذره محکم سفت باشه اما خودم که میدونستم تو دلم چه خبره چقدر تو تنهایی اشک ریختم مامان گفت کاش سیر هم میبرد شب موقع خواب بزاره نزدیکش دیگه رتیل عقرب خدایی نکرده نزدیکش نمیشه از بوی سیر بدشون میاد منم به همسری گفتم گفت نداریم هر چی هم گشت کتاب قران دعایی که چندسال پیش بهش داده بودم برای دانشگاه رفتنش همیشه تو جیبش بود پیدا نکرد منم اینور دیگه وقتی نبود که همدیگرو ببینیم همسری داشت نیم ساعت دیگه میرفت نمیتونستم کاری کنم براش سیر قران ببرم دلم نااروم بود دلشوره داشتم همسری نزدیک ساعت چهار نیم بود رفت هیچ وقت باهم خداحافظی جدی نمیکنیم تو اس همیشه یا میگیم فعلا گلم یا دوتا بوس بوس جای خداحافظی مینویسیم نفسیم اس داد گفت گوشی رو خاموش میکنم مواظب خودت باش قسمم داد ناراحت نباشم گفت دلواپسی من فقط برای تو که ناراحتی منتظرم نباش شاید حرف دوستم درست از اب درنیومد ما رو امروز بردن با بابا رفت محل اعزامش منم جواب اس دادم وسطای نوشتن بغضم شده بود اندازه یه گردو اس فرستادم رفت پیام ارسال نیومد فکر کردم نرسیده اما زنگ زدم دیدم گوشی خاموش فهمیدم که رسیده صدای مشترک مورد نظر خاموش میباشد اشکمو دراورد رفتم دم پنجره رو به اسمون همینجور که گریه میکردم برای همسری ایت الکرسی میخوندم دعا میکردم اومدم سرجام شروع کردم اس های همسری رو خوندن میخوندم گریه میکردم احساس کردم قلبم داره میترکه یاد لباس همسری افتادم که گفتم برام بیاره دست انداختم از پایین تختم دراوردمش گرفتم بغلم همین که بغلم کردم دلم اروم شد انگار ابی بود که رو اتیش ریخته بودن از اون حالت استرس فشار دراومدم خاطره هامون یادم اومد یاد دوباری افتادم که همسری پیش من اشک ریخت بغض کرد اونم سر یه چیز مسخره که سوتفاهم بود من با بدجنسی بزرگش کرده بودم از خودم خیلی بدم اومد خیلی http://www.freesmile.ir/smiles/480919_angry.gifاز اینکه چقدر خودخواه بودم همسری رو اذیت میکردم خوبی ها گذشت های همسری یادم اومد واقعا احساس کردم از ته قلبم که قدرشو اونجوری که حقش بود ندونستم چقدر اذیتش کردم بد بودم اما عشقم باهام راه اومد بهونه گیری هامو غر زدنامو بداخلاقیامو با مهربونی جواب داد جوری که من همیشه به خودم میگم مگه میشه یه ادم انقدر خوب باشه بگذریم حرف زیاد دارم در این مورد اما دلم از خودم خیلی گرفته اونجوری که باید خوب نبودم

نمیدونستم همسری میاد یا نه گوشی رو هم با خودش نبرده بود یعنی میخواست یواشکی ببره من نذاشتم اما نمیدونم چرا منتظر بودم که بیاد لباس همسری بغلم بود یه کمی خوابم برد هوشیار خوابیده بودم گوشی رو هم از سایلنت خارج کردم که اگه همسری اس داد متوجه بشم تا ساعت هفت و نیم همش گوشی رو نگاه میکردم دیدم بیست دقیقه به هشت نفسیم اس داد اومدم وااااااااااای نمیدونید چقدر خوشحال شدم وقتی اس باز کردم دیدم عشقم اس داده دونه دونه حرفارو با جون دل میخوندم پیش خودم فکر میکردم همسری این اس نوشته دلم براش ضعف میرفت انگار واقعا ادم قدر یه چیزی رو وقتی ازش میگیرن متوجه میشه سریع جواب دادم عشقمم علامت ناراحت گذاشت که یعنی چرا بیدار موندی تا الان رفتیم بخوابیم اما من از خوشحالی خوابم نمیبرد باز نیم ساعت دیگه به همسری اس دادم جواب نداد خواب بود ساعت دوازده بیدار شدم سریع اس دادم به عشقم اما هنوز لالا بودNight دیگه انقدر اس دادم قربون صدقش رفتم که الان خوابیده عشقم یکساعت بعد بیدار شد خوابش میومد اما نذاشتم بخوابه دوست داشتم از تک تک لحظه هایی که میتونیم باهم باشیم استفاده کنیم پیش هم باشیم قرار شد فرداش من بیام پیش همسری اما چون میدونستم مامان دلشوره میگیره از اینکه کسی ما رو ببینه هی میخواد زنگ بزنه بیا بیا برای اینکه با خیال راحت پیش همسری باشم به مامان نگفتم نرفته کرمانگفتم میخوام با دوستم بریم لباس ببینیم ناهارو بیرون بخوریم اما حتما به زودی بهش میگم که دروغ گفتمصبح ساعت هشت بیدار شدم مامان قرار بود بره مدرسه داداشم اما مگه میرفت قرارمون نه ربع بود مامانم تا یکربع به نه خونه بود بیدار شدم سریع مانتو شال اتو کردم به همسری اس دادم نه نیم بیا گفت تو راهم گلم اما اروم میام منم سیر قران دعای معراج نور...چندتا رمان برای مامان2 کلاه برای همسری کچل خودم کرم دست خلال دندون...گذاشتم تو کیفم پریدم حموم اومدم بیرون دیدم وااااای باز نه نیم شد من تازه از حموم اومدم عشقمم نه ربع رسیده بود سریع اماده شدم جینگیل کردم 4تا بستنی برداشتم ده دقیقه به ده رفتم جلوی در همسری دیدم تو ماشین عینک دودی زده بود اول حواسم رفت به خودش چون دلم براش خیلی تنگ شده بود اصلا حواسم به موهاش نبود که کچل کرده بود بعد سرشُ دیدم گفتم واااای سرشو ببینن زدم زیر خنده گفتم چقدر شبیه 2afm شدی از نظر قیافه نگفتم اما کلا تیپش شبیه اون شده بود هی گفتم چطوری 2afm من همسری هم میخندید گفتم به خدا خیلی جیگر شدی واقعا جیگر شده بود دلم ضعف رفت دیدمش راه افتادیم سمت پارک همیشگی تو راه بستنی نشون دادم گفتم ببین دیگه به حرفت گوش دادم یه دونه اوردم گفت به به میبینم که بالاخره متوجه شدی یه دونه کافیه بعد هی دست زدم به سرش میخندیدم عینک دودی مدل پلیسی هم زده بود دوست داشتم بگیرم بغلش کنم فشارش بدم از ضعف دلم بیفته نزدیک پارک سه تا بستنی رو دراوردم گفتم میبینم که اشتباه کردی من هنوز متوجه نشدم یه دونه بستنی برات کافیهhttp://www.freesmile.ir/smiles/29682_gholi_poshte_parde.gifگفت بیا بوست کنم گفتم نه ماشینا میبینن اما زود در حین رانندگی بوسم کرد رسیدیم پارک زود بستنی ها رو باز کردم همسری هم میل کرد دونه دونه گفت با طعم موز ندارید گفتم نه اناناس داریم که خوشمزه نبود نیاوردم کاکائویی انبه پرتغال بردمگفتم میشه تو سرت بزنم انقدر همیشه دوست داشتم تو سر کچل بزنم زدم اما اروم گفت موهامو ممل دوستم زده چندتا عکسی که دیشب از عروسی اومده بودیم از خودم گرفتم به همسری نشون دادم گفت به به چه خانوم گوشملی دارم من گفتم چرا نگفتی خوشگل شدی قهرم اصلاراجبه انتخاب واحدم حرف زدیم راهنماییم کرد اخه تا حالا هیچ ترمی رو من انتخاب نکردم همه رو همیشه همسری زحمتش رو کشیده بودبعد براش از وضع شام عروسی گفتم که خیلی بد بود همش میگفتن زود باشید الان مردا میان غذا بکشنمنم اون وسط بشقاب به دست مونده بودم هفت هشت تا گارسون مرد بودن تو قسمت سلف غذا منم از بس گفتن زود باشید الان وقت شام اقایون میان هول شدم پام پیچ خورد نزدیک بود بخورم زمین با پاشنه ده سانتی عصبانی شدم رو به گارسون گفتم چه خبره هی زود باشید زود باشید مگه مسابقس به همسری این تعریف کردم گفت نباید با گارسون حرف میزدی در شخصیت تو این رفتار نیست منم گفتم خوب اعصابمو بهم ریخته بود دیگه داشتم میفتادم باز از قسمت های خنده دار سلف گفتم که به من چیزی نرسید خندیدیم از عروسی قبلی هم براش گفتم که واقعا سلف سرویس غذاشون عالی بود تو یکی از هتل های غرب بود ده مدل غذا ده مدل پیش غذا دسر... بودمن تعریف میکردم همسری میگفت دلم اب افتاد نگو گفتم من برای عروسی جشن اینجوری به فامیلا شام نمیدم همون یه نوع کافیه همسری اخرین بستنی داشت میل میکرد گفتم ببین هم غر میزنی چرا اوردی هم میخوری به منم بده یه گاز از بستنی زدم گفت من الان دوتومن بستنی خوردم گفتم خوب دوتومن اینجا پنج تومنم اونجا اینارو بعداً همه رو باهات حساب میکنم کاغذی که توش خالی بود اوردم گفتم اینم یه بستنی دیگه همسری چشماش گرد شد گفتم هه هه دروغ گفتم الکی همش میگفتم وای چقدر موهام بلنده میریختم تو صورتم میگفتم کلافم کرده اَه نفسیمم میدونست چون کچل کرده دارم بخاطر اون میگم دلش اب بشه مو نداره میخندید موهامو بردم نزدیکش گفتم به به بو کن چه بوی خوبی میده عشقمم بو کرد بوسید همسری wc داشت پیاده شدیم از ماشین گفتم منم تا wc میام فکر کرد دارم جدی میگم گفت نه برو بشین زشته منم به لوسی ازش زدم جلو گفتم نه منم میام برسونمترو صندلی نشستم به ورزش چندتا پیرمردی که داشتن با وسایل ورزش میکردن نگاه کردم دورتر از من یه پیرمردی رو صندلی تنها نشسته بود منم با مهربونی نگاهش کردم نمیدونم چرا همیشه دلم خیلی به پیرمردا میسوزه فکر میکنم خیلی سختی کشیدن گناه دارن باز چند دقیقه دیگه گذشت زیرچشمی نگاهش کردم دیدم هنوز داره به من نگاه میکنه خودمو زدم به اون راه فکر کنم یاد جوونیش افتاده بودتو فکر این بودم که این فضا این درختا این پارک تا دوماه دیگه منُ نفسیمم رو نمیبینن دیگه نفسی تشریف اورد باز رفتیم تو ماشین نشستیم گفت بیرون گرم نشینیم جلوی ماشینمون یه mvm  نیم شاسی بلند به قول خودم پارک بود به همسری گفتم میدونی نظرم راجبه این ماشین چیه گفت اره قبلا گفتی نمیخواد بگی اما من باز گفتم اینجا نمیگم که اگه کسی از این مدل داشت ناراحت نشه بابا هم سه چهار سال پیش 530 داشت اما به یکسال نکشید فروخت از دور دوتا بچه دیدیم اولی پسر بود همسری گفت ببین چه پسر خوبه گفتم نه چیه تا دختر اومد گفتم دخترو ببین چه لباسی نازی داره موهاشو ببین دختر خیلی جیگرِ اما پسر نه گفت نخیرم فقط پسرگفت بریم یه چیزی بخوریم گشنمه گفتم بعد از چهارتا بستنی باز گشنته گفت اره بابا بستنی چیه اخه مگه ادم سیر میشه

گوشواره ایی که قبلا با همسری رفتیم برام خریده بود شکسته بود برام جوش داد اما سرش تیز بود تو گوشم نمیرفت رفت از صندوق وسیله ای اورد که اسمشُ بلد نیستم گوشوارمو درست کنه منم یه اهنگی بود همون بار اولی که شنیدم خوشم اومد اون روز وقتی جلوی تی وی دراز کشیده بودم باز پخش شد برای دومین بار شنیدم سریع دانلود کردم تو دلم گفتم دیگه من که همسری رو نمیبینم این اهنگ باید بزارم ایشالا بعد از اموزشی که اومد بزارم گوش کنیم اخه اونموقع هنوز نمیدونستم چند روز دیگه اعزام میشه باز میتونیم همدیگرو ببینیم فلش خودمو گذاشتم گفتم گوش کن این اهنگ خیلی دوست دارم انگار تو برای من خوندی نفسیمم گوش میداد گوشوارمو که شکسته بود داشت درست میکرد وسط اهنگ دیدم نه انگار حواسش به اهنگ نیست گفتم اصلا تو به اهنگ من توجه نداری قهرم گفت چرا به خدا دارم گوش میدم ببینم چی میگه گوشوارمو درست کرد پیاده شدیم قدم زدیم گفتم واقعا تو از دختر خوشت نمیاد گفت نه فقط پسر منم گفتم منم از پسر بدم میاد عمه خودم از اول از پسر خوشش نمیومد الانم با اینکه پسرش مدرسه میره بزرگ شده حسش عوض نشده به من میگه هنوزم از پسر خوشم نمیاد حسی به پسرم ندارم برعکس عاشق دخترشه منم به همسری گفتم ما هم اگه پسردار بشیم منم حس عمه رو به پسر دارم خوشم نمیاد برای همین دوست دارم خدا بهمون دختر بده رفتیم رو صندلی نشستیم نفسیمم شروع کرد ادای منو دراوردن خندم گرفته بود پاشدم گفتم اصلا باهات قهرم من میرم خجالت میکشم باز راه رفتیم ول نمیکرد حالا من میخوام بحث عوض کنم میخنده میگه نه بحث عوض نکن ببینمرفتیم سمت صندلی دونفره شطرنج گفتم دوست دارم بشینیم نشستیم باز نفس خان شروع کرد منم دلم ضعف رفت صورتو دهنشو فشار دادم جیگرم حال اومد اما خجالتم میکشیدم ادای منو درمیاوردعشقم پرسید شطرنج بلدی گفتم یه کمی درحدی که بهم بگن این مهره رو تکون بده اما داداش بابا بلدن بازی میکنن همسری گفت من بلدم اما خوشم نمیاد بازی کنم رفتیم تو ماشین عشقم گفت بریم دور دور همت گفتم نه دیرم میشه ماشین روشن کرد تا همینجوری بریم بچرخیم زود گفت بیا بغل بغل بدو ببینم منم رفتم بعد از شاید دو سه ماه اندازه پنج ثانیه بغلش کردم الان دارم مینویسم دلم بهش تنگ شد بغضم گرفته هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خداجون کجا بودم اهان رفتیم دور دور نزدیک دوراهی بودیم که بریم همت یا نه همسری گفت بریم بچرخیم دیگه تا دوازده نیم خونه ایی تا من بگم اره یا نه گفت رفتیم که رفتیم باز دوبار اهنگ منُ گوش دادیم به همسری میگم برام بخون گفت نه بلد نیستم اخه گفتم نه باید بخونی بدو اولشو یاد گرفته بود میخوند بقیه رو الکی میخوند گفتم اهان محکم بخون کیف کنم دور دور کردیم اهنگ گوش دادیم اول دی جی ارش گوش دادیم من باهاش زیرپوستی یه تیکه ریتم عربی رو میرقصیدم بشکن میزدم بعدم اهنگ دوست دارم گروه سون نفسیم گفت بزاریم باهم بخونیم دوستش دارم جفتمون این اهنگ خیلی دوست داریم باهاش کلی خاطره داریم تا اهنگ گذاشت رومو کردم سمت پنجره گفتم اصلا نمیخونم منتظر اون دوست دارم اول اهنگ بودم تا خوند برگشتم بلند داد زدم دوست دارم همسری یه متر پرید بقیه اهنگ باهم خوندیم جوری که بقیه نبینن کوچولو کوچولو رقصیدیم انگشت کوچیکه نفسیم گرفتم گفتم بیا مثل ترکیه ایی ها برقصیم گفت یاد تولدم افتادم که یدفعه این اهنگ پخش کردن گفتم اره خیلی خوش گذشت به منم یادش بخیربرای تولد سال بعدی هم ایشالا برنامه دارم اما نمیگم بعدا یه کمی از برنامه هایی تو ذهنم ایشالا برای کلیپمون خودم طراحی کردم براش گفتم خیلی خوشش اومد دستمو بوس کرد گفتم برای عقدمون ایشالا با این اهنگ دوست دارم برقصیم دوتایی گفت چشم عقد ما چه عقدی بشه ایشالا میترکونیم اهنگ رپ منم گوش دادیم اون تیکه ایی که عشقم دوست داره همیشه براش میخونم گفتم باهم خوندیم خیلی خوب بود هر اهنگی پخش میشد به عشقم میرسد من به عشقم اشاره میکردم عشقمم میخندید پلیس راه دیدیم نفسیم گفت ساکت بشین بشکن نزن منم کتابی که اوردم برای نازنین(خواهرشوهریم)گفت نمیخونه ببر اوردم بالا ورق زدم به همسری میگم اینا کلاً همه جا ولو هستن باز راهنمایی رانندگی اشاره کرد ماشین پشتی ما رو بخاطر سرعتش گرفت گفتم همیشه ماشین پشتی ما رو بخاطر سرعت میگیرن اونسری هم گرفته بودن اخه به همسری میگم اگه ما رو بگیرن تو نمیتونی پیاده بشی میگه واسه چی گفتم نمیتونی دیگه اشاره کردم که یعنی اگه گیر بیفتیم من الکی میگم تو منُ دزدیدی نفسیمم میخندید منم از خنده غش کرده بودم بعضی وقتا بیش از حد تودل برو میشه دوست دارم بگیرم خفش کنم باز تو راه بغضم گرفت اما خودمو کنترل کردم معلوم نشه نفسیم متوجه شد گفت عینکتو بردار گفتم نه گریه نمیکنم گفت نه زودباش الان بردار کامل عینکُ دربیار منم برداشتم گفتم ببین گریه نمیکنم519213_800179.gif اما همسری نمیدونست که بغضم تو گلوم گرد شده دست عشقم گیر کرد به فنر زیر صندلی زخمی شد اعصابم خرد شد میگم بده دستتو ببینم میگه نه چیزی نشده گرفتم گفتم این خون چیزی نیستمیگه این یادگاری میمونه رفتم اونجا به یاد تو امروز نگاهش میکنم میزارمش رو قلب عشقت نزدیک خونه با بغضی که تو گلوم بود سعی میکردم بخندم گفتم من فکرامو کردم ببین دوماه چیزی نیست که من فکر میکنم رفتی شهرستان مثل دخترعمه درس بخونی با خودم حساب کردم هشت تا جمعه میشه تو هم اینجوری حساب کن کمتر به چشم میاد تا اینکه بگی شصت روز عشقم گفت اره بابا ما قبلا هم پیش اومده بود همدیگرو دیر به دیر ببینیم مثل وقتی که از مکه اومده بودید بابا بود بعدم خندیدیم از اینکه داریم مثلا همدیگرو دلداری میدیم گفتم اره من که میدونم داریم همدیگرو گول میزنیم همسری گفت من فقط نگرانیم تویی منم گفتم خیالت راحت من خوبم تو هم ناراحت نباش گفتم رفتم خونه زود چندخط از خاطره امروز مینویسم شما هم که کامل تو جریان بودی من همین لحظه هایی که باهم بودیمو کامل ثبت میکنم مثل همیشه پس شما هم کامنت بزار من دوست دارم نفسیمم گفت باشه زود بزار که این لحظه های اخر باهم باشیم اس بدیم حرف بزنیم باز سفارشامو گفتم عشقمم میگفت چشم بابا خیالت راحت دم پارک پیاده شدم گفت بزار بغلت کنم گفتم نه یکی تو محل میبینه گفت نه زود بغلم کرد بوسم کرد در حد دوثانیه پیاده شدم گفت بیا گفتم بزار برم الان یکی میاد منُ میبینه دیدم کرم دفترچه داد بهم منم انداختم رو صندلی گفتم با خودت ببر من نمیبرم موقع رفتن گفتم مرسی امروز خیلی خوش گذشت نفسیمم گفت به منم بابای کردم رفتم اونورتر وایسادم اما حواسش نبود بد که منُ دید براش زبون دراوردم  از دور نگاهش میکردم از زیرعینک دالی میکرد زبونشو درمیاورد منم میخندیدم رسیدم دم خونه نفسیمم سرخیابون بود دالی بازی کردیم از دور رفت

عشقنامه:نمیدونم بگم چقدر چون اصلا به نظرم دوست داشتن تو حد نداره هرروز بیشتر از دیروز دوست دارم میدونستی وقتی حواست نیست من نگاهت میکنم چقدر کیف میکنم مثل وقتی که داشتی گوشوارمو درست میکردی از نگاه کردنت سیر نمیشدم وقتی داشتیم راجبه بچه ها حرف میزدیم فکر کردم تو بابا بشی چی میشی دلم برات ضعف رفت دوست داشتم همونجا بغلت کنم وقتی موقع برگشت همدیگرو دلداری میدادیم که دوماه چیزی نیست زود میگذره از چشمات میخوندم که ته دلت چی میگذره برای گرفتن دستات حریص شده بودم محکمتر از همیشه تو دستام گرفتمشون برای این وقتی اومدم خونه لحظه های اخر بهم اس دادیم حرف زدیم رفتی بوی دستات رو دستم مونده بود با جون دلم دستامو بو میکردم عاشق بوی تنتم عشق من خوشبوترین بویی که تا حالا به مشامم رسیده دوست دارم عاشقتم دیوونه وااااااااااااااااااااار

فدای کامنتت بشم من که زود گذاشتی یک ساعت بعدش رفتی

 
جمعه 1 شهريور 1393برچسب:, :: 4:20 :: نويسنده : فافا

سلام من به تو یار قدیمی منم همون هواخواه قدیمیچطول مطولی سرباز من فدا مدای سر هنوز کچل نشدت برم من زندگیممیدونستی خیلـــــــــــــــــــــــــــــی جیگری دوست دارم زور داشتم انقدر فشارت میدادم تا یه ذره دلم اروم بشه ضعف دلم بیفتهsmileو سلام به دوستای صندوقچه مخصوصا خاموشاهمسری فردا شاید عازم باشه برای سلامتیش دعا کنید که ایشالا زود سلامت برگردهروزی که فرداش با همسری قرار داشتم چهاردهمین سالگرد مامان بزرگم بود صبح خمیر نبود مامانم ساعت پنج عصر تازه رفت خمیر گرفت تا برای نفسیم نون خرمایی درست کنیم مامان خودش پیشنهاد داد نون خرمایی درست کنیم چون میدونست همسری دوست داره یک ساعت خرما رو از هسته جدا کردم چرخ کردم بعدم مواد کیک درست کردم ریختم تو ظرف مامان بزاره تو فر این کیک سالگرد اولین اس من به همسری هستش همیشه من کیک سالگرد درست میکنم امسال چون پیش هم نیستیم زودتر درست کردم که هم با خودش ببره گفتم یه تیکه از کیک تا یازده شهریور نگه داره تو یه ساعت باهم هماهنگ کنیم بخوریم منم یه تیکه کوچولوش رو گذاشتم برای خودم تو یخچال تا اون روز مثل هرسال باهم بخوریم دیگه دیدم داره دیر میشه پریدم حموم مامان خودش بیشتر نون خرمایی ها رو برای داماد ایندش درست کرد گذاشت تو فر کیک پخت اما نون خرمایی نصفه پخت دیگه بابا اومد مجبور شدیم خاموش کنیم بریم شبم اومدیم تا ساعت سه صبح کشمش پاک کردم با گردو قاطی کردم تا بدم همسری ببره با خودش به عشقم گفته بودم لاک چه جوری بزنم گفت سر ناخناتو طلایی کن منم وقتی لاکم خشک شد جرقه زد به ذهنم رو ده تا انگشتام اسم همسری رو با لاو یو به انگلیسی نوشتم خوابیدم صبح ساعت شش ونیم بیدار شدم دیدم ای وای بابا نرفته سرکار به مامان گفتم بیدارش کرد رفت تا بره همش دلشوره داشتم نکنه نره دیگه نشه عشقم ببینم تو جام صلوات فرستادم تا رفت با سرعت شروع کردم بقیه نون خرمایی درست کردن گذاشتم تو فر میوه شستم رفتم حموم اومدم خوراکی ها رو چیدم تا برای شما عکس بگیرم بعدم جینگیلی شدم رفتم دم پارکی که همسری منتظرم بود از دور منُ دید پیاده شد بیاد کمک چون دوتا دستم پر بود رسید بهم وسایلُ از دستم گرفت گفت مانتوتو درست کن رفته کنار گفتم خوب دستم پر دیگه نمیتونستم راستی باز به سفارش همسری همون تیپ قرار قبلی رو زدم دوست داره این تیپمو تو این پنج سال تا حالا پیش نیومده بود من پشت هم یه تیپ بزنم اما ایندفعه بخاطر نفسیم زدم خوشم میاد برعکس خیلی از مردا به کوچکترین تغییرات من اهمیت میده بهم نظر میده ذوق میکنه وسایل گرفت گفت وای یا خدا توش چیه چقدر سنگین بعدم گذاشت صندوق اومد بشینه منم صندلی بردم عقب گفتم کی هی میشینه سرجای من تنظیم صندلی میریزه بهم خم شدم زیر صندلی گلی رو که قایم کرده بود دیدم گفت حدس بزن چه رنگیه شب بهش گفته بودم دلم یه رنگی میخواد اما نمیگم ببینم خودت به دلت میفته من چه رنگی میخوام ازم پرسید بگو چه رنگی گفتم یا صورتی یا ابی دراورد از زیر صندلی دیدم صورتیه ازش تشکر کردم بوش کردم همیشه میگه بو نکن بو نداره اما داره حالا دیگه نمیدونم مشام من توهمی هست یا مشام همسری ضعیفه گفتم دیدی زود اومدم هشت و نیم قرار داشتیم اما من تازه هشت ونیم از حموم اومدم اس دادم وای من الان میام گفت بله پرو خانوم گفتم بخدا این دو روز همش داشتم برای تو راهی تو میدویدم دوست داشتم تا جایی که میشه تو کیف همسری جا هست خوراکی پر کنم قرار بود این دوتا قرار اخری به میل من باشه عشقم یک هفته استرس اینُ داشت میگفت همش میترسم بهت خوش نگذره نگران بود منم گفتم من همیشه کنارتو بهم خوش میگذره حالا هرجا بریم زیاد فرقی نداره من انتخاب کردم کجا بریم حرکت کردیم سمت اون مسیر یعنی دانشگاه همسری که یکبار رفته بودم گفتم برام فلافل بخره خرید کلی بهم چسبید از اون روزایی بود که خیلی برام خاطره شد به نظرم اومد مسیر همیشگی نیست گفتم کجا میری گفت دارم می رُبایمت منم گفتم اخ جون سه تا بستنی اورده بودم هی باز میکردم میدادم به همسری بخوره میگفت بسه دیگه اولی خورد دومی خورد گفتم این سومی دیگه خیلی خوشمزس گفت ببین من هنوز نتونستم تورو متوجه کنم که یه دونه بستنی برای من کافیه منم میخندیدم گفتم بخور خوشمزس اخه دوست دارم عشقم از هر مدل بستنی که داریم تو خونه بخوره وگرنه من بعدا خودم بخوام بخورم ناراحت میشم واقعا از گلوم نمیره پایین

تو ماشین لاکمو به همسری نشون دادم اول دست چپ نشون دادم بعد دست راست که لاو یو نوشته بودم کلی خوشش اومد دستمو بوس کرد گفت یه حرف منُ جا انداختی که گفتم دیگه جا نبود بنویسم اما بعدا بهش گفتم دلیل اینه که چرا ننوشتم گفتم دوتا انگشت شصتم درد میکنه انقدر خرما باز کردم کشمش پاک کردم نفسیمم بوس میکرد میگفت دستت درد نکنه عشقم تا برسیم کلی باهم حرف زدیم یعنی مثل همیشه من حرف زدم بیشتر همسری گوش کرد از عروس جدید خانواده براش گفتم که چه تیپی هست از اخلاق پسرعموم کلی خندیدیم اخه پسر عموم گوله غیرت ظاهری هستش همسری هم گفت من اینجوری خوشم نمیاد هرچیزی اندازه داره اخه به خانومش گفته دوست ندارم تو مهمونیا چادرتُ بنداری رو شونت این جمله شده بود باعث شادی ما به نفسی گفتم شما بزار روز عروسی من راحت باشم منُ قایم نکن زیر شِنل مثل نابیناها راه برم بزار عکاسمون مرد باشه اخه من هرجا دیدم عکاسای مرد خیلی ماهرتر از خانوما کار میکنن خیلیکارها کلیپ های زیادی هم دیدم که نشون میده اقایون ماهرترن منم به تنها چیزی که خیلی زیاد حساسم فیلم عکس کلیپ عروسی هستش دوست دارم به معنای واقعی نامبر وان باشه اما هرسری به همسری میگم میگه اصلا فکر اینکه من بزارم عکاس مرد باشه کلاً از سرت بنداز بیرون حالا هی من بگم یه شبِ اونا کارشون اینه انقدر عروس دیدن براشون عادی شدهشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز اما قبول نمیکنه منم قبول نمیکنم چون واقعا کیفیت فیلم عکس برام مهمه دیگه خدا رحم کنه ما اول زندگی به مسئله نخوریم تو راه تا برسیم حرف زدیم خیلی خوش گذشت از جلوی در یونی همسری رد شدیم رفتیم بنزین زدیم

 رفتیم نزدیک پارک همسری گفت بریم یا نه گفتم نمیدونم اما ته دلم دوست داشتم بریم دور دور گفته بودم که دوست دارم رانندگی کنه نگاهش کنم نگاهم کرد گفت مثل دیوونه ها نگام نکن بریم بچرخیم گفتم بریم موقع گشتن دیدم ماشین برادرای گشت لاین کنارمونه به همسری گفتم بدو بدو فرار کنیم حالا همیشه انقدر تند میره من میگم اروم برو اینجا که بد تند بره با چهل پنجاه تا میرفت گفت نه بابا کاریمون ندارن که بعدم یه سورپرایز برای همسری داشتم ایشونم برای من سورپرایز تو سورپرایز شد جفتمونم خوشم اومد بهم برای این سورپرایزمون هی میگفتیم خسته نباشی انقدر زحمت کشیدی همسری هم به من میگفت شما خسته نباشی دیگه تشنه گرسنم شد گفتم بریم همون فلافلی اون سری همسری میگفت بریم کباب همیشه با بچه ها بعد از کلاس میرفتیم اینجا گفتم نه گفت یه رستوران هست اینجا خیلی خوبه گفتم نه گفت پس هایدا گفتم نه اخه یه مدت سوسیس کالباس گذاشتم کنار از چندنفر یه چیزای بدی راجبه تولیدکننده ها شنیدم اخر به نفسیم گفتم بریم همون فلافلی مثل اون روزی که من برای اولین بار اوردی یونی خودت گفت پس بریم بستنی هم بخوریم اینجا بستنیش خوبه گفتم واقعا جا داری باز برای بستنی بعد از اون همه بستنی که خوردی رفتیم همسری سفارش داد گفت در قفل کن تا بیام منم گوشیمُ چک کردم همسری اومد پیشم نشست تا اماده بشه گفت بریم داخل بخوریم گفتم نه شلوغ من راحت نیستم براش از گذشته دوستای وبلاگی گفتم راجبش حرف زدیم براش مثال خودمونو زدمحاضر شد رفتیم پارک قبلی نشستیم تو الاچیق به همسری میگم من اول خیار دوست دارم بعد الو لواشک بعد فلافل بعد گردو خام میگه هیچی دیگه پس منُ اخر دوست داری زود وسایل دراوردم چیدم با گوشی همسری عکس گرفتم برای شما به همسری کلی غر زدم که سوسیس کالباس نخور اما خودشو زد به مظلومیت که دلم میخواد گفتم خوب میگفتی خودم برات گوشتیران میگرفتم درست میکردم گفت دیگه دیشب یهو دلم خواست قرار بود دوتا فلافل سفارش بده یه بندری من گوجه ها رو دراوردم دادم همسری خورد گفته بودم گوجه نزاره اما یادش رفته بود درگیر ساندویچ بودم هرکاری کردم نمیرفت تو کاغذش همسری هم نگاه میکرد میگفت یعنی تو هم با خودت درگیری همسری بندری خورد دومی رو نگاه کرد گفت اِ اینم که بندری گفتم بریم حساب کنیم حلال باشه گفت نه اون منظورمو اشتباه فهمید وگرنه درست حساب کرد مامان زنگ زد گفت کجایی گفتم نیم ساعت دیگه میام نفسیم گفت پاشو بریم تا خونه چهل دقیقه راه گفتم نه مامان که میخواد غر بزنه بمون فوقش یه ذره دیرتر میرم بیشتر غر میزنه ناهارو خوردیم راه افتادیم تو راه اهنگ گوش دادیم همسری هی ادای گریه کردن درمیاورد میگفت مراسم عزاداری داریم تو راه برگشت منم میزدم به بازوش اهنگ عوض میکردم میگفتم اذیتم نکن دیگه ایشونم بوسم میکرد میگفت باشه عشقم شوخی کردم حرف زدیم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت پلیس به ماشین پشتی ایست داد برای سرعت بالاش من فکر کردم با ما هستش ترسیدم به همسری میگم دقت کردی اینا کلاً پخشن همه جا بی کارن عایا همسری فهمید بغض کردم گفت عینک دودی بردارم ببینمت منم گفتم نه نه تا چند ثانیه بگذره اشکم برگرده سرجاش بعدم عینک برداشتم گفتم ببین هیچی نیست همسری خندید خیالش راحت شد تو راه به مامان زنگ زدم گفتم میریم خرید از رفاه یکربع دیگه میام خونه به زور به همسری گفتم صبر کن از مغازه خوراکی بخرم نخرم تو دلم میمونه هرچی گفت نه نمیخواد نمیتونم ببرم قبول نکردم رفتم تو مغازه چندتا بیسکویت برداشتم باز رفتم سمت قفسه ها دیدم همسری داره از تو ماشین نگاهم میکنه بهش اشاره کردم از کدوم دوست داری چند مدل بهش نشون دادم فروشنده فکر کرد بچم تو ماشین دارم به اون نشون میدم خرید کردم وسایل گذاشتم رو صندلی پشت نفسیم گفت چه خبره لوس نگفتم زیاد نخر گفتم پسرم داره میره سربازی دوست دارم بخرم به شما چه اول هرچی خواستم برداشتم دیدم وا حساب کرد پولش کم شد باز یه کیسه دیگه پر کردم بعد بهم خریدم چسبیددم پارک نزدیک خونه میخواستم پیاده بشم برم به همسری گفتم باهات خداحافظی نمیکنم دوست ندارم خداحافظی کنیم از هم فقط مواظب خودت باش لباس جوراب خودشُ به سفارش خودم برام اورده بود وقتایی که دلتنگ میشم اینارو بغل کنم بو کنم جوراباشو پام کنم دلم اروم میشه خیلی سخت بود که خودمو خونسرد نشون بدم تا همسری ناراحت نشه از اشکام اما دیدم خودشم داره به زور میخنده اشک تو چشماش جمع شده برای اینکه گریه نکنم زود پیاده شدم صدام کرد گفت گوشی برداشتی با سر اشاره کردم چون نمیتونستم دیگه حرف بزنم زود رفتم از دور نگاهش میکردم واقعا نمیتونم بگم چه حالی بودم وقتی به این فکر میکردم قرار تا دوماه نبینمش نفسم میخواست بگیره رسیدم جلوی در عشقم برام بوس فرستاد دوست داشتم تا سر خیابون برم راش بندازم اما میدونستم نمیزاره اینجوری خیالش راحت نمیشه باز همسری دور زد از جلوم رد شد بابای کرد بوس فرستاد اما من چون پسر همسایه بالاییمون باز پشت در بود نتونستم بابای کنم رفتم تو باز دلم نیومد در باز کردم دیدم رفت برای اخرین بار قبل از سربازی از دور دیدمش وقتی عشقم رسید خونه اس داد گفت من باز دور زدم تا ببینم رفتی تو خیالم راحت بشه منم کلی حیفم اومد از اینکه باز دور زده بود من ندیدمش

عشقنامه:خیلی بیشتر از هرکسی که تو این دنیا دوست دارم میدونم خیلی قول دادم که گریه نکنم زیر قولم زدم اما از امروز سر قولم میمونم حتی وقتی الان مامان پیشم بود برای تو گریه کرد من دیگه گریه نکردم گفت چقدر تو سفتی فافا که گریه نمیکنی اما دیگه نمیدونه من اشکامو تو تنهایی ریختم وقتی دستات تو دستم بود داشتم موهای دستتو نگاه میکردم نازش میکردم باز یواشکی بغض کردم که میخوام یه مدتی از این دستای مهربون دور بشم سعی کردم بغض صدامو لرزشش تو خنده هام گم کنم که تو متوجه نشی کنارتو همه چی یه مزه دیگه ایی داره این واقعا حس کردم که میگم هر گازی که از فلافل میزدم تو صورت تو نگاه میکردم برام از لذت بخشترین لحظه های زندگیم بود این روز برام خاطره شد مثل تمام روزهایی که کنارهم بودیم عاشقتم با تمام قلب روحم مواظب خودت باش میدونی که نفسم به نفست بنده 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : فافا

سلام سلام به همسر جیگمل خودمو سلام به دوستای خوبم مرسی از اونایی که برامون دعا میکنن حضورشونُ با بالارفتن صلوات شمار پایین وبلاگ حس میکنم پر میشم از احساس خوب یه لبخند خوشگل میشینه رو لبام مرسی از مهربونیتونمن خودم هربار که میام صندوقچه صلوات میدم فکر کنم تا الان نصف بیشتر صلوات خودم فرستاده باشم اما از همون یک صلواتی هم که شما میدید دلگرم میشمراستی پست بعدی تا دوازده اعت اینده میزارم رو سایت چون همسری شنبه به امید خدا داره میره دوست دارم که این پست هم مثل همیشه بخونه اولین خواننده پست باشه جمعه بله برون پسرعموم بود متولد نیمه اول 74هستشوسط شهریور تالار گرفتن جشن دارن منم چون میخوام پیش داماد راحت باشم میخوام برم ماکسی بلند بگیرم چون همه ی لباسام کوتاهه نمیتونم بپوشم اینجوری همش باید حواسم به دوربین و داماد باشه راحت نیستمحالا این پسرعموم انقدر مومن که مطمئنم به هیچ کسی نگاه نمیکنه خیلی دوستش دارم از بچگی باهم بودیم باورم نمیشه میخواد داماد بشه شاید عکس انگشتر نشون عروس گذاشتمجمعه شب که بابا مامان رفتن بله برون منم از ساعت نه ونیم دست به کار شدم پیاز گوجه فلفل دلمه قارچ تفت دادم کلی هم بهش ادویه های مختلف زدم چون به همسری گفته بودم میخوام لازانیا بمب درست کنم برات تا ستایش شروع بشه جمع جور کردم نشستم به فیلم دیدنبا همسری قرار گذاشتیم این دوتا قرار اخر بیشتر باهم باشیم برای همین من نصف غذا رو شب درست کردم که صبح مثلا زودتر برم دیر نکنم مثل همیشهببینید من این همه سعی میکنم از شب قبل غذا رو اماده کردم لاک زدم ابروهامو اصلاح کردم اما باز نیم ساعت دیر رفتم دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار از دست خودموقتی اخر ستایش زد ادامه در اینده فصل سوم به خودم گفتم ما از قبل از فصل اول پخش این سریال باهم بودیم یعنی میشه فصل سوم ستایش کنارهمسری باشم باهم ببینیمیه تیکه شعر حمید عسگری هست میگه یه وقتایی همه چی هست اما اونی که باید نیست دقیقا شرح حال منُ میگه بودن همسری شده تنها ارزوم

ساعت گذاشته بودم رو هفت بیدار بشم تو خوابُ بیدار خاموشش کردم به خودم میگم خوب شد زود خاموش کردم اصلا اینُ چرا گذاشتم رو زنگ یعنی به کل یادم رفته بود با همسری قرار دارمhttp://www.freesmile.ir/smiles/29682_gholi_poshte_parde.gifاز خواب بیدار میشم تا پنج دقیقه طول میکشه لودینگ بشممامان بیدار کردم گوشت تازه برای اقا داماد ایندش چرخ کرد رفت لالا من خودم با چشمای پف کرده گوشت تفت دادم با مواد قاطی کردم برخلاف ماکارونی که مامان کمکم کرد اینُ غیر از همون قسمت چرخ کردن گوشت خودم انجام دادم خیلی لذت بردم از اینکه دارم برای نفسیم غذا درست میکنم بخاطر این تمام تلاشمو کردم خیلی خوشمزتر از لازانیاهای قبلی بشه چند روز قبل سرچ کردم سس بشامل و سس سفید گفته بودن اضافه کنی خوشمزتر میشه منم اینارو درست کردم حالا از تمام مراحل عکس گرفتم میزارم که با کیفیت HD در جریان باشیدبعد از اینکه رو دم گذاشتم میوه شستم پریدم حموم کی ساعت یکربع به نه حالا ما کی قرار داشتیم 9 بیست دقیقهزود حاضر شدم میخواستم فرق باز کنم اما احساس کردم بهم نمیاد اما مامان عمه قبلا گفته بودن میاد خلاصه موهامو ویف کردم مامان غذا رو کشید تو ظرف به همسری اس دادم بیا جلو درموندوتا بستنی انبه هم برداشتم رفتم پایین جلوی در ماشین وایسادم حالا ظرفم داغ همسری هم خیره شده به خانومش میگم درو باز کن سوختم گفت اخه داشتم بهت اس میدادم یهو اومدی سوار شدیم رفتیم سمت پارک همیشگی گفتم برات بمب درست کردم لازانیا نیست که بمبِ میخندید میگفت بعله دستت درد نکنه همسری تو راه مقداری غر زد که کاملا حق دارهاخه نزدیک دو سال به من میگه موهاتو فر ریز کن تیپ اسپرت بزن منم فقط یکبار تیپ اسپرت زدم شلوار سفید کتونی سفید...موهامم که فر نکردماخه همسری که نمیتونه موهای من کامل ببینه منم گفتم بزار مزدوج شدیم فر ریز میکنم اینجوری حیفه و به این ترتیب همسری گفت حرف منُ گوش نمیدی قرار شد از سربازی به سلامتی اومد یک فافای متفاوت با دستوراتی که داده شده ببینهبعد گفت الان این ویف یعنی فر من نمیخوام منم چون حق کاملا با ایشون بود سکوت اختیار کرده بودمنفسی گفت میخواستم بگم این تیپ امروزتو قرار اخر بزنی دوستش دارمعجب بویی ماشینُ گرفته چی پختی به به دلم اب افتادخودمم از بوش راضی بودم واقعا خوب شده بود

رسیدیم پارک گفتم الان این خونه روبروی ها میگن چندوقت یه بار این دختر پسر میان هی خوراکی میخورن میرنهمسری هی میخواست غذا رو بخوره گفتم نه اول بستنی تا اب نشده باز کردم دادم دستش چندتا گاز زد گفتم ببین اصلا نمیگی اول تو بخور گفت ای بابا لوس اصلا بیا گفتم نه نمیخوام گاز زدی ازش کم شده عوض نمیکنم یه ذره از بستنی خورد گفت نمیخوام دوست ندارم بزار غذا رو بخورم بوی پیتزا میده توش سوسیس ریختی گفتم نه مامان نذاشت گفت سوسیس چیه گوشت بریز بستنی داد دست من گفت قاشق چنگال اوردی یا باز چاقو چنگال اوردی گفتم نه دیگه ناامید شدم چاقو نیاوردم اخه من هرچی گفتم با چاقو چنگال بخور لازانیا رو گفت نه نمیشه راحت نیستم منم دیگه اینسری گفتم بزار پسرم راحت باشهغذا رو اورد شروع کرد به خوردن منم میگفتم اروم بخور خوب بجو با یه اشتهایی میخورد که دل منم اب افتاد یه تیکه ورقشو برداشتم اما گوشت بهش چسبیده بود نخوردم همسری گفت بده به من هی نگاش میکنه بعدم خورد کیف میکردم وقتی میدیدم چطوری داره با اشتها میخوره بستنی میخوردم نگاهش میکردم بعد از اینکه عشقم سیر شد گفت دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود بعدم بوسم کرد گفت حالا اونطرف چسبید بهم بوسه منم بستنی خودم همسری رو که مونده بود خوردم رفتیم پارک قدم زدیم میخواستم چوب بستنی ها رو یادگاری نگه دارم اما دیدم دوتاشو خودم خوردم دیگه چه یادگاری میشه انداختم دورشلیل دادم به همسری در حین گاز زدن قدم میزدیم حرفم میزدیم یدفعه چند قدم رفته جلوتر از من میگه مانتوتو درست کن نگفتم دکمه بزن به پایینشمنم گفتم نمیشه میدونی چیه نه که خانومت قدش بلنده مانتومم بلنده دیگه نمیتونن تا اون پایین مانتو رو دکمه بزنن کعگفتم نقش هواکش رو دارههمسریم گفت بس نگو پرو بدم میاد نشستیم رو صندلی هلو گلابی دادم میل کردن گفت وای دلم درد گرفت گفتم از بس تند تند میخوری دیگه حرفم گوش نمیدیپاشدیم باز قدم زدیم خواست اب بخوره دیدم کارگر پارک فکر کنم افغانی بود داشت اب میخورد همسری میخواست با دست شیر اب باز کنه نذاشتم گفتم صبر کن بهش دستمال دادم شیراب با اون باز کرد گفت نژادپرست بی ادبیه انسانی دور از ما وایساده بود داشت با تلفن حرف میزد باور کنید واقعا نمیدونم اقا بود یا خانوم اما قیافه وحشتناکی داشت اگه من تنهایی میخواستم از کنارش رد بشم از ترس سکته میکردم اما چون نفسیم بود نترسیدم عشقم گفت بریم یه دور بزنیم رفتیم سمت اتوبان همت اخه من بهش گفتم که وقتی رانندگی میکنی من نگاهت میکنم خیلی خوشم میاد لذت میبرم از نگاه کرد نشستن کنارتتو اتوبان هم که پلیس ایست میداد ماشین ها رو چِک میکردن ما از جلوشون رد شدیم چیزی نگفتنهمسری میگه برای راهنمایی رانندگی بود اما من میگم نه بازرسی بوداخه یعنی چی تا کی این کارا بگذریــــــــــــــــــــــــــــــــمبه قول ط غ ر ل راه بری هم همینجوری عشق میکنن بیان بگیرنتهمسری خونه نرگس جون نشونم داد میشه دخترخاله مامان2 باهم دوستیم بعدم اومدنی اول فکر کرد ماشین بقلی نرگسِ به من گفت ببین اما تا اومدم ببینم دور شدن از زیر پل هوایی رد شدیم همسری گفت اِ فکر کنم نرگس بودا برگشتم دیدم میخورد نرگس باشه دختر ماهی هستش از بچگی با همسری بزرگ شده شهریور عروسیشِ عشقم رفتی که داشتیم از زیر پل رد میشدیم گفت یادش بخیر بچه بودم رو این پل چقدر با نرگس رو ماشینا تُف میکردیمباز گفت اوناها خونه نرگس اجریه گفتم دیدم گفت الکی میگی گفتم خنگ که نیستم بابا دیدم همون که بشقاب سفید داره تو راه باهم حرف زدیم اهنگ گوش کردیم باز برگشتیم پارک باهم تو ماشین حرف زدیم هرکاری کردم همسری گوشی نبرد گفت نمیخوام حوصله بازی ندارم وقتتشو ندارم اخر با کلی قسم که بگو راست میگی قبول کردم اما دوست داشتم ببره نبرد همسری من نزدیک خونه پیاده کرد جلوی در دیدم پسر همسایه بالاییمون داره میره اشغال بزاره جلوی درمنم دیگه تابلو نشه سر به زیر رفتم خونه از بابای خبری نبود

عشقنامه:وقتی دیدم چطور بااشتها غذا رو میخوری خستگیم در رفت به خودم گفتم سه ساعت پای گاز وایستادنم ارزش این کیفُ که الان دارم از نگاه کردن به غذایی که اینجوری بااشتها میخوری میبرم خیلی خیلی بیشتر داره منی که تا قبل از با تو بودن از اشپزی متنفر بودم حالا دوست دارم تمام غذاها رو بپزم تا تو با اشتها بخوری من نگاهت کنم من تا اخر عمرم از نگاه کردن بهت خسته نمیشم هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل دوست دارم عاشق حس دستاتم که هنوزم بعد از پنج سال وقتی دستامو میگیری انگار بار اولِ گرفتی من یه چیزی تو دلم میریزه وقتی تو اوج فکر کردن یا ترافیک یا باسرعت رفتنت حواست به این هست که موقع رانندگی هم دستام تو دستت باشه تو دلم به این همه عشق افتخار میکنم دوست دارم بیشتر از تمام ادمای دنیا دوست دارم بیشتر از جونم تمام زندگی من

 



ادامه مطلب ...
 
شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : فافا

سلام به سرباز خوشگل خودمو دوستای مهربونم که کلی دلداری دادن ارومم کردن مرسی از شاهی عزیز خانوم گل عزیز غزل جون دریای عزیز فاطیما جون یاسمن عزیز مرجان جون تمنا عزیز دخمل دلتنگ الی جون و.....حرفاتون کمی ارومم کرد از اون بحران خودخوری نجاتم دادهمسری اموزشی رو افتاد کرمان نمیدونم چی بگم اما من همیشه امیدم به خداست فقط دوستای کرمانی اگه اینجا رو میخونن برام حتما نظر بزارن بگن چون ازشون چندتا سوال دارم و اگه کسی اشنایی دوستی فامیلی پادگان کرمان بوده هم بهم خبر بده هرچی که از اونجا شنیده خیلی ممنون میشم منتظر اعلام حضورتون هستم کرمانی های عزیز نزدیک سه چهار ساعت طول کشید که بگه افتادم کرمان اول میگفت افتادم تهران منم گفتم قسم بخور که افتادی تهران قسم میخورد اما من ته دلم شک کردم که داره برای اینکه من خیلی ناراحت نشم برای اولین بار بهم دروغ میگه خلاصه انقدر بهش گفتم بگو به جون فافا افتادم تهران اول که میگفت نه من جون تورو قسم نمیخورم میگم افتادم تهران افتادم دیگه حتی میخواست از برگه اعزامش عکس بگیره با فتوشاپ درست کنه بگه که من تهران افتادم اما چون قسم جون من نخورد من مطمئن شدم داره بخاطر خودم پنهون کاری میکنه بماند دیگه چه حالی داشتم تا دوساعت هنگ بودم اولین کاری که کردم سرچ کردن درباره پادگان کرمان بود خوندمُ عکسارو دیدم اشکامو پاک کردم بغضمو قورت دادم که مامان نبینهسعی میکنم تو این دو سه تا پست قبل از رفتن همسری ناراحتیم تو نوشته هام تاثیری نزاره مثل پست قبل هروقت احساس کردم دیگه نمیتونم بنویسم سیو میکنم میرم تا حالم خوب بشه بیام چون دوست ندارم بهترین لحظه هامونو با غم ثبت کنم دوست دارم حس حالم مثل همون لحظه ای باشه که پیش همسری بودم این روز عشق داشت برامون پیش میومد

 چون همسری میخواد بره بهش گفتم هرغذایی دوست داری بگو من برات درست کنم(نه اینکه من خیلی غذا بلدم رو اون حساب)نفسیم هم خیلی رک و صریح گفت خوب گلم چی بلدی فقط ماکارونی لازانیا دیگه منم اینا رو دوست دارم برام درست کن منم گفتم بااوشهصبح مامان گوشت چرخ کرد پیاز گذاشت توی ماهیتابه تا گوشت سرخ بشه منم از حالت خواب الویی دراومدم بقیه کارارو انجام دادم توش پودر سیر فلفل...ریختم فقط زردچوبه یک بار من ریختم چون نمیدونستم مامان قبلش ریخته بوده و این باعث خشم من شد که ای وای غذام بد شدمامان گفت عیبی نداره زردچوبه هندی هستش بگو دوبار ریختم حواسم نبودجا داره اینجا از مامانم تشکر کنم که همیشه مثل یه خواهر یه دوست باهام بوده راهنماییم کرده منم خدا اگه بهم دختر بده سعی میکنم رابطمون مثل مامان خودم باشه البته من خیلی کج خلقی میکنم همیشه اما مامان خیلی باهام مهربون بوده البته عصبانی هم میشه که اونم طبیعیهمامان ماکارونی ابکش کرد منم سیب زمینی پوست کندم گذاشتم توی قابلمه ماکارونی موادش رو با دقت قاطی کردم مامانم اومد دید گفت خوب شده گذاشتم رو دَم بره برای خودش بعد رفتم حموم اومدم دیدم نفسیم اس داد در ورودی بزن مربای مامان2 بزارم داخل بردارتوجه کنید همسری رسیده بود پنج دقیقه مونده بود به ساعت قرار من تازه از حموم اومده بودماصلا خودمم از دست خودم کلافه شدم نمیدونم چرا من انقدر وقت کم میارم یعنی هر ساعتی بیدار بشم اخرش دیرم میشه زود جینگیل کردم مانتو تابستونی پوشیدم با شال تل ساعت صورتی جیــــــغ رژ صورتی لاکمم که صورتی بود مامانم ماکارونی ریخت تو قابلمه ببرمگفتم که برای تولدم همسری خونشون بنایی داشتن مامان2 همون موقع اس داد بعد از تبریک گفت خدا کنه تا البالو تموم نشده این بنایی ما تموم بشه من بتونم برات مربای البالو درست کنممن به همسری گفتم به مامان بگو مثل پارسال زحمت نکشه بابا من شرمنده میشم به خدا اما گوش نکرد به عشقم اس دادم بیا جلو در دیگه من مثل همیشه تا سرخیابون نیام اومد زودی سوار ماشین شدم تو فاصله خونه تا جلوی در برگشت منُ نگاه میکنه رسیدم بهش میگه حالا واسه من مانتوی جلوباز میپوشی همسری از این مدل زیاد خوشش نمیاد اما برای تابستون عالیه خنک گشاد البته مانتوی من چهارتا گره جلوش داره باز نیستتو راه تا برسیم پارک گفت به به چه ساعت خوشگلی حالا چرا رژ تا زیر چونت کشیدی یعنی همسری متخصص زدحال زدنِ یکبار من خواستم تنوع ایجاد کنم مثلا یه ذره زیر لب رژ زدم میخنده میگه مثلا میخوای بگی من لبام برجستسمنم گفتم واااا نخیرم من لبام خودش همینجوری برجستسبعد گفت حالا ناراحت نشو لپتُ بیار بوست کنم گفتم نه نمیخوام میبینن مردم زشتِمنم لوس شدم گفتم اصلا از ناخُنام تعریف نکردی گفت چرا دیدم باز دیوونه ایی لاک زدی من هروقت این مدلی طرح میزنم که فقط رو یه انگشتم طرح میزنم بقیه ساده همین جمله رو میگه منم میگم مُدِ ایــــــــش عینک دودی خودمو جا گذاشته بودم عینک همسری زدم برای اینکه از دید احتمالی پنهان بمونم الان خودم این شکلک دیدم با رژی که زده بودم یاد خودم افتادم

پسرعمه همسری از شمال اومده بود مهمونی من گفتم نیاد تا راحت باشیم این قرارهای اخری اخه من پیش بقیه از جنس مذکر بسیار جدی هستم دست خودمم نیست پسرعمه همسری رو هم کلاً یکبار دیدم غیراز سلام احوالپرسی در طول دوساعت حرفی نزدیم هم من خجالت میکشیدم هم ایشونگوشی دادم به همسری نمیدونم عکس چی به پسرعمه جان نشون بده قبلش یواشکی بهم گفت عکس خودت که توش نیست منم گفتم نه خیالت راحتهمینجوری که نفسیم داشت عکس ها رو میزد ببینن نمیدونم چه جوری عکس من اون وسط پدیدار شد من قبلش چِک کرده بودم تو اون فولدر عکسی نبود حالا عکس بازی نبود فقط سرم بود بدون شال موهام معلوم بود نفسی هم برگشت با چشم غره یواشکی گفت این چی بود پسحالا پسرعمه جان جای بچه من به حساب میاد از من یکسال کوچکتره متولد 73هستش

برگردیم به زمان حال رسیدیم پارک اول بستنی کاکائویی که از خونه اورده بودیم خوردیم بعد پیاده شدیم رفتیم داخل پارک نفسیم گفت یادته این همون صندلی هست که اولا میشستیم اونجا گفتم واقعا من یادم نمیاد اینم یکی از خصوصیات منِ که خاطره زیاد تو ذهنم نمیمونهمگه اینکه خیلی خاص باشه به نفسی همین جمله رو گفتم میگه خوب بالاخره یه فرقی باید بین من و شمای خِنگ باشه دیگهنشستیم رو صندلی همسری تا اولین لقمه داد پایین گفتم خوشمزش گفت بله باز یه دقیقه دیگه خوشمزس همسری: بله یه دقیقه دیگه چرا اصلا از من تعریف نمیکنی بگی خوشمزس نفسی: ای بابا گلم خوب بزار بره پایین گفتم زردچوبه رو زیاد ریختم گفت معلوم نیست اما خیلی معلوم بود به نظر خودم البته با پودر سیر...سعی کردم تاثیر زردچوبه رو کم کنمیعنی انقدر تند غذا میخوره من هی حرص میخوردم هر لقمه میگفتم اروم بخور زیاد بجو قورت نده الانهمسری گفت میشه بری یه دور بزنی ساکت میخوام راحت غذا بخورم دید ساکت شدم سرش اورد بالا گفت چیه گفتم هیچی دارم میشمارم ببینم چندبار هر لقمه رو میجویگفتم اینجوری غذا میخوری که همیشه میگی اخ دلم درد میکنه رودلم مونده ترش کردمبا کمال خونسردی به عصبانیت من میخنده قابلمه رو میگرده میگه فافا دیگه سیب زمینی نیست گفتم نخیر دوتا بود میل کردین گفت نوشابه نیاوردی موند تو گلوم گفتم نخیر داشتیم یادم رفت بیارم شما تند میخوری همینه دیگه حرفم که گوش نمیدی من حرص میخوردم ایشونم میخندیدبعد از اینکه سیر شد یه ذره نشستیم دیدم خم شد چوب برداشته یعنی یه لحظه غافل میشدم گذاشته بود دهنش بعضی وقتا مثل بچه ها میشه منم کلی دعواش کردم که چوب درخت کثیف نزار دهنت دیگه نبینم از این کارا میکنی پاشدیم رفتیم اب خورد یکمی قدم زدیم گفتم راجبه جروبحثموون مذاکره نکردیمگفت چه حرفی تو یک ماه اخر که من میخوام برم خیلی بداخلاق شدی منم با اینکه ته دلم بیشتر حق میدادم به نفسیم گفتم نعخیرم شما خیلی خوش اخلاقی من جا موندم(رو که نیست)تو ماشین هرکاری کردم که گوشی ببره تا باهاش بازی کنه قرار اخر برام بیاره گفت نه نمخوام بابا داریم با پرعمه میریم خونه عمو اونجا که نمیشه بازی کرد باشه سری بعدقبل از رفتن به خونه رفتیم مغازه ایی که لباس مجلسی شیکی داشت به نسبت جاهای دیگه قیمتش خیلی مناسبتر بود به همسری نشون بدم که مامان2 رو بیاره ببینه گفت بریم لباس بردار خودت گفتم نه چون قبلا رفته بودم لباساش دخترونه نبود ماکسی کارشده بود منم که اساساً با لباس مجلسی بلند مشکل دارم همه با کفش بلند راحت نمیتونن راه برن من با لباس بلند کلاً تا این سن یکبار پوشیدم اونم عروسی دوستم وای چه مصیبتی بود لباس سنگین مگه میشد توش تکون خوردحالا مجبورم باز لباس بلند بپوشم در پست بعدی میگم چرانفسیم منُ مثل همیشه سرخیابون پیاده کرد من از دور دیدم همسایه روبرویمون با چندتا مرد دیگه نزدیک خونمون ایستادن برای اینکه نبینن نشناسن منُ دور زدم از خیابون پشتی اومدم من فکر کردم همسری منُ دید که از یه سمت دیگه رفتم اما ندیده بود گوشی منم تو وقتی میخواستم بدم همسری ببره خاموش کرده بودم یادم رفته بود روشن کنم تا رسیدم تو کوچه به خودم گفتم نکنه نفسی منُ ندیده باشه بزار بزنگم که تازه دیدم بگوشیم خاموش همون موقع دیدم همسری پیچید تو کوچه با خشم نگام کرد منم خنده رو لبام اما ایشون خشمگیــــــــــــــــــــــنمنم دلم یه جوری شد اونجوری نگاهم کرد رسیدم جلوی در دیدم بعله همسری در عرض سی ثانیه عذاب وجدان گرفت از سرخیابون دور زد از جلوم رد شد برام بوس فرستاد خندون رفت منم از دلم دراومد اومدم پارکینگ باهاش صحبت کردم بهش توضیح دادم بعد مامان صدام کرد رفتم بالا  اما اومدم خونه هی میگفتم تو به من اخم کردی من دلم شکست عشقمم میگفت بخدا ترسیدم هی دور زدم گفتم پس فافا کو نگران شدم کلی دنبالت گشتم بخدا بعدم دیدی که دلم نیومد دور زدم برات بوس فرستادم

دوستای خاموش به علت اینکه میخوام عکس کارت پستالمونو بزارم ادامه مطلب تا سه روز با رمز هستش بعد از اون با حذف عکس رمز برمیدارم تا بقیه عکسارو ببینید

عشقنامه:من خیلی این یک ماه بداخلاقی کردم خیلی بهونه گیر شدم تو مثل همیشه باهام انقدر مهربونی کردی راه اومدی تا خوب شدم ببخشید عشقم بخاطر این مدت دست خودم نبود فکر اینکه میخوای بری فکر اینکه معلوم نبود کجا میفتی فکر ایندمون دیوونم کرده بود شده بودم همون دختربچه لوس بهونه گیر بدی که تو مثل یه بابای خوب باهاش راه اومدی بعضی وقتا دعواش کردی تا به خودش بیاد مرسی مرسی مرسی از اینکه انقدر خوبی بوس از دستای پرمهرت

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا صدامو داری عشقم میسپارم به خودت مواظبش باش

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


ادامه مطلب ...
 
شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : فافا

ادامه مطلب اضافه شد

سلام به اقامون که تازه از سفر اومدهو دوستای خودم طبق گفته پست قبلم که گفتم نزدیکترین حدس به خصوصیات ظاهری اخلاقیم رو معرفی میکنم اون کسی نیست جز غزل خانومالبته از کامنت های همتون ممنونم دوستای عزیزم میتونم بگم موقع خوندن کامنت تک تکتون یه لبخند میومد گوشه لبام حالا بیاید میخوام بغلتون کنماول راجبه اسمم بگم که اسم فافا رو به این دلیل گذاشتم که حرف اول و دوم اسم من میشه ف ا و حرف اول دوم همسری هم میشه ا ف که باهم قاطی کردیم شد فافاقبل از ساختن این صندوقچه هم اسم بلوتوث همسری فافا بود و هستصفحه گوشی همسری یه F اتشین هست منم چون دخترعمو...بسیار کنجکاوی دارم رو صفحه گوشیم حرف A رو گذاشتم اما نه مثل همسری خیلی واضح بگ گراندم همیشه این بود هست اما چندبار عکس پشت صفحه رو عوض کردم درحالی که بک گراندم همیشه همون A ثابت بوده همسری هم ناراحت شده میگه یکبار نشد عکس من بزاری یا یه A واضح بزاری منم میگم خوب عمه...کنجکاوی دارم بزارم ببینن تا نگم به چه دلیل گذاشتم بی خیال نمیشندراینده من اگه دردیوار اتاقم عکس رو صفحه همراهم لاین وایبر...عکس همسری نذاشتم فافا نیستم به خدا من خیلی دوست دارمالانم میشد عکس همسری رو میذاشتم اما خوب نمیشه دیگهو یه چیز دیگه اینکه ما با همسری همونجور که گفتم 5 6سال همسایه بودیم مامان با مامان2 دوست بودن خانوادشونُ مامان میشناخت همچنین اقای همسرُ که اون موقع پسرهمسایمون بود مامان منم ادمی هستش که به این اسونی اصلا به کسی اعتماد نمیکنه اما به همسری خیلی اعتماد داره چون نفسیمُ از زمان نووجونی تا حالا که میشه تقریبا ده سال میشناسهمامان بابای من و همسری همدیگرو قبل از ازدواج میخواستن ماجرای مامان بابا نفسیم رو کامل نمیدونم اما مامان بابای من دوتا دفتر صد برگ دارن که زمان دوستی برای هم شعر مینوشتن من همسری هم از اونا تقلید کردیم یه دفتر شعر داریم که یکسال پُر شده دیگه جای خالی نداره برای نوشتنمامان یه دفتر دیگه داره که خاطراتشو توش نوشته از منم قایم کرده میگه هروقت ازدواج کردی میدم بخونیمنم تا حالا دو سه بار دیدمش اما چون اجازه ندارم با اینکه میتونستم بخونم نخوندمش فقط یکبار صفحه اخرش رو دیدم که نوشته بود خیلی وقته دیگه ننوشتم الان من یه دختر شش ماه به اسم...دارممامان بزرگامم جفتشون عاشق شده بودن که مامان بابام به عشقق یعنی پدربزرگم بعد از دعوا سیلی خوردن بابابزرگم از پدرش رسید اما مامان مامانم به اونی که میخواست نرسیده بعضی وقتا میگه میرفتم با سکه دوهزاری بهش یواشکی زنگ میزدم هنوزم وقتی مامان بزرگم بعد از چهل سال راجبه عشقق حرف میزنه حسرت اینکه بهش نرسیده رو تو چشماش واضح میبینم دلم براش میسوزهخاله مامانم با اینکه شوهر داره شوهرشم دوست داره اما عشقشُ که میشه همسایه مامان بزرگم هنوز فراموش نکرده محرم که میشه عاشورا تاسوعا هرسال میاد خونه مامان بزرگم هرسالم از ماجرای عشقی که نذاشتن بهم برسن تعریف میکنه هنوزم وقتی میاد بعد از گذشت سی سال مثل قدیم ها دوست داره عشقش شده از دور ببینه اینُ به کسی نگفته اما من از طرز نگاهش متوجه میشم همیشه دلم یه جوری میشه برای همین همیشه میگم عشق اگه واقعا عشق باشه سن وسال نمیشناسه با وجود شش تا بچه از یاد نمیره اونایی که میگن عشقشون فراموش کردن بدونن شک نکن که اصلا عاشق نبودن چون بزرگترین خصوصیت بارز عشق رو نداشتناینم از ماجرای عشقی خانواده فافا حالا بریم سراغ قصه خودمون

نمیدونم بگم بدترین یا بهترین یا قدم جدید برای زندگیمون نمیدونم با این همه حسی که من به این قضیه دارم اسمش رو چی بزارم اما احساس میکنم چند وقته دلم مچاله شده هر روزم که به روز رفتن نزدیکتر میشیم بیشتر فشرده میشه باید بگم همسری اول شهریور میره سربازی الان که دارم میگم بغض تو گلوم جمع شد خیلی برام سخته خیلی هی به خودم میگم قوی باش بجاش بعد از سربازی بهم میرسد اما هرچی میگم انگار گول نمیخورم یک ماه من کارم شده اشک ریختن اشکامو الان میریزم تا شاید تموم بشه قرار قبل از سربازی با اشکام همسری رو ناراحت نکنم بگذریم تو این زمینه هرچی درددل کنم تمومی نداره فقط برامون دعا کنید خیلی سخت بهمون نگذره همسری خدمتش تهران بیفتهنمیدونم همسری بره من حوصله پست گذاشتم باز دارم یا نه اگه تهران بیفته خیلی خوشحال میشم حال حوصلم کمی میاد سرجاش به اینجام سر میزنم میشه سرنمازاتون یا هروقت که فکر کردید به خدا نزدیک شدید دعا کنید که همسری تهران بیفته مرسی از همتون که هوامونو دارید میبوسمتونروزهای اخر ترم پیش که همسری به شدت درگیر بنایی خونشون بود از صبح تا شب نمیتونست بیاد دنبالم خیلی عذرخواهی کرد بابتش منم نمیدونم چرا انقدر چشمش به در یونی زنگ گوشیم بود که نفسی باشه بگه بیا من جلوی در تو ماشینم منتظرتم هروقت میخواستم از در دانشگاه بیام بیرون همش جای پارک همیشگی همسری رو میدیدم تو دلم میگفتم یعنی دیگه همسری نمیتونه تا اخر بیاد دنبالم چون من امتحانام تموم شده نفسیم هم داره میره سربازی تو راه همش خاطرات روزایی که میومد دنبالم رو مرور میکردم یاد اون روزی افتادم که برف ریز ریز میومد منم ترم دو بودم اومد جلوی در حراست دنبالم گفتم چرا اینجا وایسادی خطرناکه این جمله رو با کمی عصبانیت گفتماما عشقم با مهربونی گفت برای اینکه برف میاد گفتم زودتر سوار بشی گرم بشی جلوی در حراست تا جا پارک همیشگی همسری شاید هفت هشت قدم فاصله بود اما نفسیم این هفت هشت قدمم براش مهم بود اومده بود جلوتر پارک کرده بود تا زودتر سوار بشم بعد از اونم یه شاخه گل خوشگل داد همرا کارت پستالی که داده بود عکس من خودش رو که کنار هم وایساده بودیم انداخته بودن روی کارت داخل کارت واقعا از این کارش سورپرایز شدمعکسش رو براتو میزارم ببینید

یادتون باشه برای تولدم گفتم که همسری میگفت از کادو خبری نیست اون پولی رو که به عنوان جایزه قرار بگیری معدلت برده بالا فقط بخاطر مقاله ای بود که من برای استادت فرستادم پس جایزه نصفش مالِ من میشه که نمیگیرم ازت همون بشه کادوی تولدتمعدل این ترمم شد 18:30 که از طرف اداره بابا یه مبلغی رو بابت این معدل به عنوان جایزه میدنصدای دست ضعیفه ها دوستان تشویق کنید برای معدلممن همسری شب قبل از اینکه جواب نهایی معدلم بیاد خیلی دلمون بهم تنگ شده بود گفت بیام فرذا ببینمت گفتم نه چون مطمئن بودم مامان چون تازه یک هفته بود از قرار قبلی میگذشت نمیذاشت برمخلاصه بابا گفت باید بری پرینت بگیری از کارنامه با مهر امضای مسئولای مرتبط تا من ببرم اداره منم به مامان گفتم وای باید برم یونی تو این هوای گرم با تاکسی ماه رمضونم بود دیگه اما ته دلم عروسی گرفته بودم اون سرش ناپیدا چون به این بهونه میتونستم به مامان بگم همسری میاد دنبالم مامان خیالش راحت میشد که تنها نمیرم هم اینکه من دیگه تو دلم این قضیه نمیموند که همسری داره میره سربازی نشد برای اخرین بار باز راه یونی رو باهم باشیم سریع به همسری اس دادم که خبر خوش دارم نفسیمم هم خیلی خوشحال شد حالا مامان میگه چی شد میاد دنبالت منم میدونستم میاد اما قیافه گرفته بودم گفتم نه حالا هنوز نگفتم بزار بگم ببینم میتونه بیاد یا نهبا خودم فکر کردم که همسری کلاً امسال بخاطر بنایی که داشتن نتونسته بود روزه بگیره چون همش دنبال کارای خونشون بود تو گرما بیرون بود منم گفتم فردا یک ساعت توی راهیم اونجا بعد برم دنبال کارنامه خلاصه از تشنگی حتما هلاک میشم و به این نتیجه رسیدم منم روزه نگیرمیواشکی جوری که مامان متوجه نشه میوه شستم جاساز کردم تو یخچال تا با خودم فردا صبح ببرمبعد تمام اهنگایی که باهم خاطره داشتیم ریختم تو فلش که فردا گوش بدیم تو راه با دقت فایل ها رو میگشتم دوست داشتم همه اهنگایی دونفرمون رو بریزم فردا تو راه باهم گوش بدیم که دیگه اخرین باری هستش میریم یونی تو دلم نمونهصبح ساعت هفت بیدار شدم اول میوه تمرهندی گذاشتم تو کیفم بعد رفتم حموم جینگیلاسون کردم رفتم جلوی درمون سریع سوار ماشین شدم پیش به سوی یونیتا نشستم همسری نگاهم کرد گفت چرا انقدر ارایش کردی تو همینجوریم خوشگلی حالا انگار بدون ارایش ندیدمش که ارایش میکنه من بدون ارایشم پسندیدمت منم ارایش همیشگی رو داشتم چیزی اضافه کمرنگ پررنگ نزده بودم با تعجب گفتم کی منهمسری هم که تعجب من دید از حالت جدی دراومد بیرون گفت شوخی کردماخه دیروز یه مطلبی خوندم نوشته بود به خانومتون این جمله رو بگید خیلی خوشش میادمن اصلا از صدای خواننده های عزیز مثل مهستی داریوش هایده خوشم نمیاد نفسیم برای بار سوم یا چهارمش بود که این صداها از ضبط ماشینش پخش میشد به شدت دلش رو داده بود به خواننده برای من میخوند اول فکر کردم داره شوخی میکنه تا منُ بخندونه اما دیدم نه خیلی داره میره تو عمق اهنگپرسیدم واقعا این اهنگارو دوست داری گفت اره باز با صدای بلندتری پرسیدم واقعا دوست داری گفت اره بخدا مگه چیه گفتم میشه فلش منُ بزاری من از صدای اینا خوشم نمیاد گفت نخیرم دست به ضبط نمیزنی میخوام برات بخونمبعدم شروع کرد با مهستی بود نمیدونم هایده بود به خوندن صداشم نازک میکرد که مثلا مثل خواننده بشه خندم گرفت گفتم واقعا ممد دوستت راست میگه صدات شبیه مهستیِصداشو اینجوری نازک میکنه میخوام خفش کنم انقدر بامزه میشهاخر انقدر غر زدم این چیه قدیمیه فلش من بزار اهنگاش خوبه گذاشتیم من کمی شونه هامو تکون دادم اما اون اهنگ خاطره ها اخرم نخوند بیشتر اهنگای ما مربوط میشد به صدای بابک جهانبخش یادش بخیر چقدر این البوم تو ماشین تو زمستون که همسری میومد دنبالم پارسال گوش میدادیم بگذریم تا باز اشکام سرازیر نشدنتو را کلی باهم حرف زدیم یعنی مثل همیشه من حرف میزدم بیشتر همسریم گوش میداد که بیشتر راجبه بحث های خانوادگیمون بود الان میتونم به طور قاطع بگم همسری عمو دایی خاله عمه..منُ با خصوصیات اخلاقی کاملا میشناسهمنم کمی خانوادشون رو میشناسم فقط چون اسم دوتا عموهاش شبیه(فرزاد فرامرز)من همیشه باهم اشتباهشون میگیرم خودم اسمشون رو تغییر دادم گذاشتم عمو اولی عمو دومیتا برسیم یونی یه کمی میوه خوردیم راجبه نماز خوندن حرف زدیم من امر به معروف نهی از منکر انجام دادمجلوی در دانشگاه گوشیمو که یکی دو روز بود شارژ نمیشد دادم همسری تا من میرم میام ببینه درست میشه براش دوتا شلیل گذاشتم گفتم زودی کارارو انجام میدم میام بهش گفتم چون دیگه داری میری سربازی نمیتونی بیای دنبالم وقتی من کارام تموم شد مثل وقتایی که میومدی دنبالم اس بده بگو رسیدم گلم یه جوری طبیعی هم نقش بازی کن که مثلا واقعی اومدی دنبالم الان منو نرسوندی همسری هم میخندید میگفت ببین ما گیر چه کسی افتادیم خدابعد از اینکه نفسیم گفت باشه خیالم راحت شد شاد خندون رفتم داخل یونی به دفتر طبقه دوم نرسیده بودم همسری زنگ زد گفت من الان دفتر حراستم گوشی زدم به برق داره شارژ میشه وااااااای خوشحال شدم تشکر کردم اصلا مهندس به اقای من میگن سه سوت تا من رفتم درست کرد قربونش برم من روز قبل هر کاری کردم شارژ نشد تو پریزای مختلف امتحان کردم شارژر عوض کردم....انگار گوشیمم مثل خودم بهونه عشقم رو داشت تا رسید دستش حالش خوب شدشکلکهای پادشاه و ملکهزودی امضا بازی کارنامه رو انجام دادم مثل روزایی که همسری میومد دنبالم دوست داشتم مو به مو اجرا بشه519213_800179.gifبه همسری اس دادم گفتم یه اس بده به من بگو من رسیدم گلم ایشونم خیلی طبیعی مثل وقتایی که میومد دنبالم اس داد منم گفتم wc هستم الان زودی میام تو دستشویی بازم خیلی طبیعی جوری که خودمم شک نکنم519213_800179.gif مثل همیشه جینگیلاسون تمدید کردم مقنعه رو درست کردم اومدم بیرون از بوفه پفک دوتا بستنی با طعم اب هویجی اب میوه....گرفتم به همسری تاکید کرده بودم جای همیشگی پارک کنه که از دور میام ببینمش جلوی در حراست خودمو تو اینه دیدم اومدم پیش همسری گفتم به به سلام کی اومدیعشقمم سلام کرد نشستیم تو ماشین پیش به سوی خونه گفتم خیلی وقته اومدی عزیزمببینم پشت صندلیُ برام گل اوردی یا نههمسری هم این وسط به اینکه همچین خانوم خولی داره میخندیدبستنی باز کردم بخوریم نفسی میگفت بگیر پایین کسی نبینه برادران انت**ظــــــــــــــامی ببینن میگیرنمون توبیخ میکننمنم کیسه خوراکی ها و گرفتم بیرون از پنجره گفتم بیاید ما رو بگیرید نفسی هم فریاد که خوراکی ها رو بیارتو فافابستنی ها رو خوردیم همسری می ریخت روش گفتم باز پیشبندت رو نبستی عزیزم اخر بستنیُ هم دادم همسری میل کرد دستم کثیف شده بود زد کنار اب حوله اورد دستامو شستم عاشق این وسواس بازیاشم هرچی همسری در اینجور امور وسواس من برعکسشمحالا دنبال دوقطره بستنی بود که من ریختممنم شدم اقای همسر به زبون ایشون که به من میگه برای تولدت در اینده ماشین میخرم خونه میخرم همه چی میزنم به نامت.....بعد گفتم اره الکی میگی دیگه الان داری زیر زبونی نوچ نوچ میکنی بعدنم حتما برام ماشین میخری اما از این ماشین بازی کنترلیانفسی هم میخندید میگفت ببین چه لوسِهاتو راه تا جایی که شد خوراکی میل کردیمبادوم زمینی بازهم به یاد روزهایی که عشقم میومد دنبالم براش گرفته بودم زیاد زیاد بادوم میذاشتم تو دهنش میگفت خفه میشما کم بزار گفتم نه بخور من میدونم تو میتونی تو تواناییشُ داری دودفعه همسری دوتا راننده رو مورد لطف قرار داددومی که بهش گفت بووووووق راه برو دیگهمنم که این مواقع فقط میگم اِ ولش کن بابا کاری نکرد تقصیر تو بود تا بلکه بی خیال ادامه ماجرا بشه همسری تا حالا دعوا نکرده با کسی چندبار لفظی بوده که اونم تقصیر اونا بوده فکر کنین وسط اتوبان داره با چهل تا سرعت میره راه هم نمیده همسری هم مورد لطف قرارش میده اما چون من پیششم حرف بد نمیزنه چون میدونه زود یاد میگیرم و مثلا وسط مهمونی شوخی با دخترعمو از دهنم در میره و جو میره تو سکوت همیشه از حیوانات استفاده میکنه وقتی که طرف اعصابش میریزه بهم منم میگم نوچ نوچ بی ادبحرف زدیم برای هم اهنگ خوندیم من همون اهنگ رپ خوندم که همسری وقتی میخونم خیلی خوشش میاد(نفس جون گوشتو بده به من دس دس نکن زیاد همه میدونن نیس رو دستت فرهاد پای حرفش هستش منو تو باهم توپـــــــیـــــم...519213_800179.gif)هی به همسری گفتم بزن کنار چاقو بیار یخمک ببر میخوام نوش جان کنم گفت چاقو ندارم اخر اب شد منم به وسیله دندون های عزیزم گوشه یخمک گاز گرفتم و میل نمودیممن با یخمک شکلک بازی کردم همسری هم درحین رانندگی نگاه میکرد میخندید بعدم منُ هی قلقلک میداد میگفتم بسه باز میگفت نه یه ذره دیگه ببین میرم سربازی بعدا دلت برام میسوزه باز قلقلکم میدادمنم میخندیدم میگفتم بسه دیگهمامان زنگ زد گفت کجایی گفتم نزدیکیم رفتیم پارک یه کمی راه رفتیم به همسری عکس نشون دادم با گوشی بازی کرد بهش گفتم سری بعد گوشی میدم دستت ببر خونه بازی کناخرم نزدیک خونمون پیادم کرد از خوراکی های مونده من خلالی برداشتم همسری هم پفکُ ازش تشکر کردم گفتم خیلی خوش گذشت دیگه تو دلم نموند که اخرین بار نیومدی دنبالم مخصوصا با اون فیلمی که اجرا کردیمرسیدم جلوی در بابای بازی کردیم برام بوس فرستاد از دور رفت

ادامه مطلب بدون رمز بخاطر خاموشای عزیز

عشقنامه:اون لحظه ای که خیره شده بودم به روبروم داشتی حرف میزدی به گوشم حواسم میگفتم این ثانیه ها رو خوب بخاطر بسپارید که دیگه تا مدت ها این صدا این راه این کنارهم بودن تو این مسیر این لحظه نیست خوشحال بودم از اینکه عینک دودی زدم تو اشکی که تو چشمم حلقه زد ندیدی تا ناراحت بشی وقتی با عصبانیت به اون راننده حرف میزدی من نگران بودم که اتفاقی نیفته خیره شده بودم بهت بعد از دور شدن اون ماشین زود برگشتی بهم لبخند زدی گفتی چطوری گلم خیلی کیف کردم از این حسم که بهم میگفت ببین مردی که میتونه عصبانی بشه برای همه... اما برای تو همیشه مهربون بوده هست حتی موقع عصبانیتم حواسش به تو هست وقتی سرت رو از سمت شیشه کنارت برگردوندی اون ماشین دور شد تو اون فاصله ی کمی که میخواستی سرت رو بچرخونی سمت من جای عصبانیت یه لبخند اومد رو لبت جای اون مرد عصبانی زود شدی همون پسر لوس من که عاشقشم با صدای بچگونه برگشتی گفتی چطوری گلم یه بوس بده ببینم من هیچ وقت از نگاه کردن بهت وقتی داری رانندگی میکنی حواست نیست خسته نمیشم هیچ وقت این نگاه برام تکراری نمیشه بیشتر از جونم دوست دارم مرد مهربون من



ادامه مطلب ...