ادامه پست (پاراگراف صورتی) اضافه شد چه زود ادامه رو نوشتم
چون میدونم نفسیم دوست داره ریز به ریز تو جریان کارها صحبت ها باشه تو این روزهام تو دودقیقه ایی که باهم حرف میزنیم فرصت تعریف این مهمونی نیست اینجا ثبت میکنم هم به عنوان خاطره بمونه برامون هم اینکه عشقم ایشالا به امید خدا اومد بخونه
من از قبل به همسری گفته بودم اش پشت پای شما رو نمیخورم از گلوم نمیره پایین اما اون روزی که مامان به مامان2 زنگ زد برای جا خالی گفتن نفسیم داشتن اش پشت پا میپختن مامان2 گفت که من اول دیگُ برای فافا برداشتم مامان هم هرچی اسرار کرد که نه زحمت میشه نیارید چه جوری میخواید بیاید سخته مامان2 قبول نکرد منم همونجور که میدونید همتونم اکثرا مثل من هستید اولین چیزی که ذهنمو به خودش مشغول کرد سوال رایج در مغزم بود که اگه اومدن بالا من چی بپوشم یا اگه نیومدن بالا من رفتم جلوی در چی بپوشم
اخه فکر میکردم با دخترخاله میاد که ماشین داره بعد که غیرمستقیم از همسری پرسیدم
متوجه شدم با ماشین بیرون و با نازنین میاد(خواهرشوهری) مامان یه کمی به سر گوشه اشپزخونه دست کشید شب تو اتاق من ساعت از یک شب هم گذشته بود من به مامان گفتم من چی بپوشم این سوال من باعث شد برای اولین بار ببینم مامان هم مثل من شده
دیگه مثل همیشه ریلکس نمیگه این همه لباس یه چیزی بپوش
خلاصه تا ساعت تقریبا دو من مامان هی لباس پرو میکردیم به هم نظر میدادیم اخرم مامان لباس من تایید کرد منم لباس مامان چون مامان 2 اس داد گفت صبح میام اش بیارم منم میدونستم خیلی سحرخیز هستن ساعت گذاشتم رو هفت نیم تا بیدار بشم یه گردگیری کنم برم دوش بگیرم حاضر بشم مهمونا هم میرسن لاک صورتی به پا لاک طلایی مایل به زرد همرنگ لباسم به دستم زدم خوابیدم
سرساعت بیدار شدم ظرف میوه بستنی شربت اماده کردم شروع کردم به گردگیری دقیق خونه درحال پاک کردن اویزهای بلوری سنگین لوستر پذیرایی بودم که یکیش دراومد دقیق خورد وسط صلبیه چشم چپم خوابم پرید
کار من تموم شد پریدم حموم مامان بیدار شد رفت میوه گرفت شربت درست کرد جاروبرقی تی کشید
رفت حموم منم درحال ارایش کردن میگفتم مامان بیا بیرون الان میرسن اما تو دلم فکر میکردم یه ربع دیگه میان مامان اومد لباسش پوشید موهاشو شونه زد تا میخواست ارایش کنه منم دستم رفت سمت شونه تا موهامو مرتب کنم زنگ زدن حالا من با موهای ژولی پولی خیس
موهای مامان خیس حوله به سر مامان رفت سمت در حوله رو سرش بود گفتم حوله دراورد داد به من منم پریدم تو اتاقم
صدای مامان ها رو میشنیدم که حرف میزنن مامان2 میگفت پسرم هم خواهرم هم داداشم هم بابام هم مامانم همه چی منه منم جلوی اینه به خودم گفتم نعخیرم فقط مال منه
به فکر این بودم که زود حاضرشم به خودم میگفتم مهمونای تو هستن زود باش زشته همسری نیست که اروم اروم حاضربشی منتظرت بمونه
هفت هشت دقیقه سریع موهامو درست کردم حالا همیشه موهام سشوار اتو میکشم انقدر خوش حالت میشه دلم نمیاد بزارمش زیر شال یا مقنعه برعکس اون روز هرکاری میکردم مثل همیشه نمیشد
خلاصه وسواسی گذاشتم کنار ساده کج ریختم تو صورتم پشت موهامم با گل سر مشکی ساده بستم گیره های رنگی به جلوی موهام هم زدم بعدم با ادکلن دوش گرفتم رفتم بیرون
اما نمیدونم چرا زیاد استرس نداشتم شاید چون بیشتر استرسم برای همون بار اولی که وقتی از مکه اومدیم مامان2 رو هم دعوت کردیم اومد تالار همدیگرو دیدیم ریخته بود
اما به نظرم این استرس ها برای اولین بار به دلم شیرین اومد از اون استرسای بد نبود یه جوری به ادم مزه میداد در اتاقمو که باز کردم چند قدم برداشتم مامان2 نازنین جمال عروسشونو دیدن بلند شدن
(الان همسری بود میگفت باز خودتو انداختی به من
)اول با مامان2 روبوسی کردم بعد با نازنین فکر کنم گفتم که خواهرشوهریم کوچولو هستش یازده سالشه اما به نظرم از اون دخترای سرزبون دار خیلی عاقل به نظر میاد مثل بچگی های خودم
اولش همش زمین نگاه میکردم به این فکر میکردم که همیشه تو فیلما یا تو مهمونیها وقتی کوچولو بودم میدیدم عروس برای اولین بار میاد تا ببیننش چه حسی داره اون موقع هم با خودم فکر میکردم اگه بعدا من عروس شدم مادر داماد اومد خونمون خیلی باید جینگول باشم از بچگی هم ادم ازدواجی بودم
تو افکار خودم بودم مامان2 هم داشت میگفت که خیلی سخته نفس خان رفته چند شب درست حسابی نمیخوابم مامان هم دلداری میداد که خیالتون راحت به سلامتی زود میاد من فافا صلوات زیارت عاشورا نماز...شروع کردیم به خوندن مامان گفت پاشو برو میوه بیار اخه چون وقت نشده بود میوه ها رو نچینده بودیم بزاریم رو میز منم میوه چیندم بردم برای نازنین که معلوم بود داره خجالت میکشه میوه گذاشتم چون خودش فقط یه شلیل برداشت دوباره رفتم اشپزخونه بستنی زعفرونی ریختم اوردم
به مامان تعارف کردم گفت نه چاق میشم بردم برای داداشم که تو اتاق بود
مامان2 هم به مامان گفت بنظرم از اونسری که برای مکه دیده بودمتون لاغرتر شدید مامان هم گفت نه چند کیلو چاق شدیم حالا یکی نیست بگه مادر من خوب فعل مفرد به کار ببر به من چی کار داری
منم شربت به دست نشسته بودم روبه روی مامان 2 که گفت نه فافا خوبه بعدا مثل شما میشه هیکلش زن باید توپُر باشه من اینجوری دوست دارم
مامان 2 گفت که شب قبل رفتن همسری تا صبح نخوابیده بابا هم بیدار بوده یه لحظه خوابش میبره که میبینه یه بچه نوزاد دستش یدفعه از دستش پرت میشه میفته از خواب با داد میپره
به بابای نفسی با داد میگه بچم
گفت که بابای نفسیم مرد ارومی هستش اما اون شب تا صبح بیدار بوده معلوم بود اشک تو چشماش جمع شده اما سعی میکرد گریه نکنه
منم اروم ساکت نشسته بودم وقتی خوابشونو تعریف کردن من بغضم گرفت اما به روم نیاوردم مامان هم یکسره مامان2 رو دلداری میداد مامان 2 اول که اومده بود خیلی ناراحت غمگین بود اما بعد از نیم ساعت خیلی شاد سرحال شد خیلی با مامان گپ زدن منم شده بودم یک عدد فافای بسیار ساکت و معصوم
مامان 2 تعریف میکرد که پدرشوهرش خیلی مهربون عید همیشه همشون میرن روستای قدیمیشون که خیلی قشنگ رویایی هستش سمت شمالِ روستاشون وسط کوه جنگل حتی الانم که مامان جون(مامانِ مامان2)رفتن اونجا بخاری روشن کردن
شش ماه اول سال تو خونه تهرانشون میمونن شش ماه دوم میرن روستاشون گفت عید امسال چندنفر غریبه اومده بودن اونجا دنبال ویلا میگشتن برای موندن پدرشوهرم به زور اوردشون ناهار موندن تا شب که جایی رو پیدا کنن همیشه اینجوری بوده هر غریبه ایی میاد جا پیدا نمیکنه دعوتش میکنه خونشون خیلی مهمون نواز اول ازدواجم به مامانم میگفتم اینا چقدر مهمون دارن همیشه خسته شدم
خیلی دوست دارم عکس از روستاشون بزارم اما اگه بزارم چون توریستی هست میشناسید و لو میرم
بعد گفتن که مادرشوهرم خیلی دستپخت عالی داره چندسال سراشپز بوده منم سکوت شکستم گفتم دستپخت شما هم خیلی خوبه مخصوصا ترشیاتون هروقت میفرستید برام من انقدر میخورم سردیم میشه مامان هم تایید کرد
که یعنی بعله انقدر میخوره که سردیش میشه میفته من باید مریض داری کنم
مامان2 خندید گفت هروقت تو غذا درست میکنی برای پسرم(اسم همسری رو میگفت)خوشمزس من به شوخی میگم این خوشمزس حتما مامانش درست کرده
نفسی هم میگه نخیرم خانومم خودش درست کرده
گفت نه که بخوام الکی بگم حرف دلمو میزنم واقعا الان فافا رو دیدم دلم اروم شد انگار پسرمو(اسم همسری گفت)دیدم از قدیم همیشه میگن همونجور که گوش عزیز گوشواره هم عزیزِ نمیدونم بخاطر تشابه اسمی فافا با خواهرم که تو بچگی فوت شده یا چیز دیگه که انقدر فافا رو دوست دارم
بعد رو کرد به نازنین گفت بعضی وقتا به نازنین میگم من فافا رو اندازه تو شایدم بیشتر از تو دوست داشته باشم
منو مامانم تشکر میکردیم
مامان رفت اشپزخونه چای بریزه منم سرمو انداخته بودم پایین با زنجیری که همسری برام گرفته بود قفلش باز شده بود بازی میکردم از اون سکوتا که ادم از خجالت اب میشه بین من مامان نازنین بوجود اومده بود
منم اصلا سرمو نمیگرفتم بالا تو دلم همش میگفتم اَه مامان چای بریز بیا دیگه چقدر طولش میدی
یه لحظه سرمو گرفتم بالا دیدم مامان2 بهم خیره شده تا نگاهش کردم یه سمت دیگه رو نگاه کرد
مامان مثل اینکه تازه یادش افتاده بود دمپایی نپوشیده تو اشپزخونه دمپای پوشید
اونم دمپای روفرشی صورتی که همیشه پاش میکنه پیراهنشم مشکی سفید بود تو دلم گفتم مامان جان خوب زودتر یاداوری میکردی من یه دمپایی میدادم که به پیراهنت کمی بخوره
اومد چای اورد هرکاری کرد باز نازنین برنداشت مامان2 گفت من زیاد چای نمیخورم اما اگه بخورم پررنگ میخورم بابام میگه مگه تو اعتیاد داری دختر انقدر پررنگ میخوری مامان اصرار کرد نازنین چای برداره برنداشت مامان2 گفت نازنین کم چای میخوره مگه اینکه تو تی وی ببینه دارن چای میخورن هوس کنه به من میگه چای میزاری مامان منم حوصله نداشته باشم میگم نه میگه اگه پسرت میخواست زود الان میزاشتی براش من میخوام نمیزاری
مامان شیرینی که اورده بودن اورد نازنین گفت داداش فقط شیرینی دوست داره مامان2 هم گفت اره بخاطر این هروقت زنموش میاد خونمون براش شیرینی تر میگیره مامان گفت اما فافا فقط ترشیجات مامان2 گفت اره اتفاقا همیشه به پسرم میگم بعداً ایشالا فافا باردار شد باید براش دبه دبه انواع ترشی ها رو بزارم بچم ویارش بیفته منم پیش مامان اب شدم از خجالت خودمو زدم به اون راه
بعد گفت من سر پسرم ویار ترشی داشتم مادرشوهرم برام هفت کیلو ترشی بادمجون گذاشت دوهفته ایی خوردم چهل کیلو بودم اواخر بارداریم شدم پنجاه پنج کیلو
مامان 2 فکر کنم شصت کیلو باشه یه مانتو روسری بنفش رنگ با شلوار لوله پوشیده بود با کیف دستی مشکی خوشگل از تیپش خیلی خوشم اومد
فکر کنم مانتو رو خودشون دوخته بودن
مامان2 گفت نفسی به تو هم زنگ میزنه گفتم بله روزی دوبار گفت به من باباشم دوبار زنگ میزنه به باباش میگم طفلی بچم اونجا همش تو مخابرات وایساده
یاد گوشیم افتادم رفتم تو اتاق بیارمش که نفسیم زنگ زد بشنوم دیدم سشوار حوله وسایل ارایشم پخشِ رو تخت میز سریع چپوندمش تو کشو گفتم اگه نازنین یه وقت اومد ابروم نره خودمو باز تو اینه چک کردم که جیگمل باشم
رفتم نشستم روبروی مامان2 گفت که پسرم خیلی به رشتش علاقه داره چند روز پیش نرگس دخترخالم میگفت که دیگه وقتشه استین بالا بزنیم براش بریم خواستگاری منم گفتم شما براش کار پیدا کنید من همین فردا میرم خواستگاری گفت اون دوماه که بنایی داشتیم پسرم همه جا رو درست کرد خیلی زحمت کشید
تو ساختمون یه پسر داریم که خیلی مامان باباش رو اذیت میکرد این قضیه جا افتاده بود که پسر بدِ برای پدر مادر کاری نمیکنه اما وقتی دیدن پسر من چقدر زحمت میکشه نظرشون عوض شد کلی تعریف کردن منم براش اسپند دود میکردم چشم نخوره بچم
شبایی بود که واقعا اوضاع خونه بد بود ما شبا میرفتیم خونه مادرم میموندیم اما پسرم(این جاهایی که میگم پسرم مامان2 اسم نفسیم میگفت)میموند تو گردخاک ببخشید حتی برای سرویسم مشکل داشت باید ماشین میگرفت میومد خونه مادرم
حرف کار شد من تا خواستم بگم از بابت کار خیالتون راحت مامان گفت بابای فافا تو ادارش دوسال پیش چندتا مهندس میخواستن برای کار چندسال یکبار نیروی کار جدید جذب میکنن منم در ادامه توضیح دادم چون پروژه های انبوه سازی دارن
برای این به مهندسای عمران خیلی نیاز دارن مامان هم گفت اره اگه میشد من به بابای فافا میگفتم که اقا...(اسم همسری)معرفی کنه مامان2 گفت شوهرمنم تو ادارش دوربرش خیلی مهندس هست اما اصلا روی اینکه باهاشون راجبه کار پسرم حرف بزنه رو نداره منم گفتم بابای من برعکسِ
تا الان خیلی برای پسرای فامیل کار جور کرده بعد اینجا مامان2 از مامان پرسید کار اقای...(فامیلی بابام)چیه مامانم گفت(از گفتن معذوریم کنجکاو شدید
)بعد مامان2 گفت چقدر تو خوراکی دادی دختر
به زور جا داد تو کیفش زنموشم شکلات پسته داده بود مگه جا میشد هرچی بهش گفتم بزار من بعداً برات میارم گفت چی مگه میخوای بیای اونجا من نمیزارما
مامان2 هم هرچی به نفسی گفته توروخدا بزار من تا دم اتوبوس باهات بیام نذاشته اخرم بابای همسری از سرکارش راه افتاده اومده مامان2 گفته دیدی اخر بابات خودش اومد تو راه تو نمیتونی جلوی محبت مادر پدر بگیری
بعدم به من گفت من دلم طاقت نمیاره این هفته یا هفته دیگه میرم کرمان ببینمش همیشه تو خونه حرف میزدیم اذیتم میکرد منو بلند میکرد میذاشت رو شونه هاش دور خونه میچرخوند هرچی بهش میگفتم پسرم منو بزار پایین نمیذاشت منم بهش میگفتم ایشالا بری سربازی از دستت راحت بشم گفت پسرم(اسم همسری) رفتنی گفت دیدی مامان افتادم یه جای دور راحت شدی از دستم (الانم دارم این جمله رو مینویسم بغضم گرفت
) بعد گفت من همیشه دلشورره دارم به شوهرم میگم نکنه این دختر رو شوهر بدن همش نگرانیم شوهرمم میگه نه ایشالا میگم نه همه دخترا شاید نتونن مثل من وایسن بگن نه من یکی دیگه رو میخوام دختر بالاخره حجب حیا داره گفت من خودم خیلی خواستگار داشتم از دبیرستان که شونزده سالم بود خواستگارا برام اومدن اما من گفتم نه که نه من همینو میخوام هرچی مامان بابام گفتن حرف ما رو گوش بده گفتم نه من همینو میخوام انقدرم وایسادم تا به همونی که خواستم رسیدم
گفت شوهرم میگه نه الان پسرم شرایط ازدواج نداره مثل بقیه نیست که حالا یه دیپلمی گرفته باشه بره دنبال کار ایشالا درس بخونه بعد
مامان هم گفت نه خیالتون راحت من هر خواستگاری که میاد اصلا نمیزارم بابای فافا متوجه بشه خودم یواشکی رد میکنم
پارسال برای زمینی که داشتیم برای خرید یه خانوم اقایی اومدن خونه بچه های منم اینجوری غریبه میاد نمیان بیرون سلام علیک کنن تو اتاقاشون میمونن خانوم خیلی مومن بود اذان داد رفت اون قسمتی از حال که نماز بخونه چشمش افتاد به عکس خانوادگیمون که زدیم رو دیوار( اینجا مامان 2 خم شد عکس رو دیوار ببینه تو دلم گفتم پاشید برید از نزدیک ببینید که چه جیگری شدم تو عکس
)گفت این دختر شماست کجاست الان من پسرداییم دنبال یه دخترخوب میگرده منم گفتم نه دخترم داره درس میخونه گفت کجاست من ببینمش بعد دید هرچی میگه من راضی نمیشم گفت پسر فلان وزیر هستش خوبه
منم دیدم داره میره پیش بابای فافا تا از اون رضایت بگیره گفتم نه خانوم من قول دخترم به یکی دیگه دادم
هنوزم تا الان چندوقت یکبار زنگ میزنه میگه دخترتون نامزد کرد
منم این بین ساکت بودم گوش میدادم مامان در اخر به مامان2 گفت خیالتون راحت من خواستگار اصلا راه نمیدم وقتی دخترم نمیخواد برای چی مهمون داری کنم
بعد ماجرای اینکه وقتی من دوماهه بودم مامان بابا دایی...با ماشین تو شمال چپ کردن چقدر مردم اونجا بهشون محبت کردن مامانینا رو بردن خونشون دکتر اوردن بهشون لباس دادن ناهار خودشونو دادن بهشون گفت من همون موقع گفتم شمالی ها ادمای خوبی هستن من فافا رو به شمالی میدم الانم همه تو فامیل میدونن من دوست دارم فافا رو به شمالی(سمت مازندران)بدم مامان2 هم میخندید یه کمی از تفاوت مردم مازندران رشت گفت خاطره مستاجر مادرش رو گفت که گیلانی بود منم تو جریانش بودم همون موقع
بعد مامان2 گفت که با بابای همسری فامیل بودن رابطه خانوادگیشون توضیح داد مامان هم گفت با بابای فافا فامیل بودیم مامان2 گفت اتفاقا دختردایی شوهرم چندتا کوچه از شما بالاترن نازنینم گفت پسر شیطونم داره مامان اسمش پرسید گفت من تو مدرسه پسرم خیلی میرم نمایندم همش تو دفترم انگار همچین اسمی به گوشم خورده حالا میرم پروندشو میبینم مامان2 گفت اومدنی به نازنین گفتم مارو نبینن نازنینم گفت ببینن مگه چیه بعد گفت فافا رو همه جوونای فامیلمون میدونن همینطور بزرگترامون
نازنینم حرف مامان2 رو تایید کرد مامان گفت نه من اقا...(اسم همسری)فقط به مامان بزرگ فافا گفتم مامان2 گفت خوب چرا به بقیه نگفتین مامان گفت اینجوری بهتره یه وقت از دهن کسی دربیاد قضیه به گوش بابای فافا برسه بد میشه مامان 2 گفت مامان من میگه کاش باهم رفت امد داشته باشید خانواده ها بیشتر اشنا بشن مامان گفت بابای فافا خیلی حساسه واقعا به فافا اعتماد داره منم گذاشتم وقتی نزدیک اومدن شد قضیه رو به باباش بگم چون نمیخوام الان وقتی فافا میره کلاس یا بیرون باباش فکر کنه کجا داره میره منم گفتم ترکا خیلی متعصب میشن
مامان2 خندید گفت اره شنیدم میگن از ترک دختر بگیر به ترک دختر نده
اینو گفت همه خندیدیم مامان گفت من همیشه میگم من عروس داماد ایندمو مثل بچه هام دوست دارم منم گفتم البته داماد بهتره اینو گفتم مامان2 یه نگاه شیطون بهم کرد باز همه خندیدیم مامان گفت من پدر مادرم متولد تهران اما اصلیتمون برمیگرده به اذری ها نازنین گفت دلم درد میکنه گفتم نبات داغ میخوری بخوری خوب میشی مامان2 گفت تو اطلاعاتت خیلی خوبه تو این زمینه ها(قبلا چندبار تو زمینه درمان دارویی از طریق نفسیم کمک رسونده بودم
) از کجا این اطلاعات داری کتاب زیاد میخونی منم اون لحظه دیگه لازم نیست بگم تو افق محو شده بودم
گفتم بله من از زمان راهنمایی کتاب دارویی زیاد میخونم سرکلاسمم استادا میگن تو اینترنتم دنبال اینجور مطالب هستم علاقه دارم
البته مامان هم اطلاعاتش خوبه از اونم یه چیزایی یاد گرفتم بعد یه کمی از سرعین گفتیم مامان2 گفت پارسال رفتیم من رفتم اب گرمش اما انقدر کثیف بود نتونستم تو اب برم بعد گفت مسیر روستای ما مثل گردن حیران پیچ تاب داره روستامون وسط کوه اصلا اینجوری تعریف میکرد من دلم قنج میرفت
چون واقعا جای قشنگیه عکساشو دیدم انگار کارت پستال بود انقدر خوشگل بود از الان من منتظر عید اولمم که به امید خدا باربندیل ببندم برم اونجا
زمستوناش که دیگه هیچی عاشقشم چند روز پیش تو یه تبلیغی دیدم برای ماه عسل تازه عروس داماد اونجا رو پیشنهاد کرده بودن تور تفریحی گذاشته بودن
مامان2 گفت من هرکاری کردم چندسری باهم بریم همونجایی که شما از طرف اداره میرید نشد مامان گفت اره من خیلی دوست داشتم دوره مسافرتمون باهم میفتاد اونجا همدیگرو میدیدیم یه زمینه میشد برای بابای فافا اخه هم ما هم نفسیم از طرف محل کار باباهامون یه مجتمع تفریحی هست چند وقت یکبار میریم اونجا اما تا حالا نتونستیم روزامونو یکی کنیم باهم بریم تا خانواده ها همدیگرو اونجا ببینن یعنی بیشتر بابام ببینه زمینه فراهم بشه
نازنین به مامان2 اشاره کرد تشنمه منم که تیز دیدم
مامان2 گفت فافا جان به نازنین اب میدی گفتم بعله پاشدم رفتم اشپزخونه در یخچال باز کردم بطری اب بردارم در بستم دیدم نازنین پشت در یخچال وایساده یه لحظه ترسیدم گفتم اِ اینجایی اخه ندیدم با من بیاد یدفعه دیدم برقم مقداری پرید
مامان2 گفت دیروز که اش پشت پا داشتم مَمَل(دوست صمیمی نفسیم)یازده صبح اومد اش ببره اما اماده نبود خیلی ناراحت شدم دست خالی رفت ماشینشم خراب شده بود با ماشین بیرون اومده بود گفت خیلی پسر خوبیه نمیدونم فافا میشناستش یا نه منم گفتم میشناسمش همون که کشتی گیرم هست گفت اره خیلی پسر خوبیه با ما سری اخر اومده بود مسافرت مامانش میگه از همون شمال یه زن شمالی براش پیدا کنید
بعد گفت مامانش زنگ زده گفته از غصه رفتن پسرت پسر من حالش بد شده فشارش رفته بالا بردنش بیمارستان اینو گفت انقدر یه جوریی شدم گفتم ببین خدا نفسی من انقدر مهربونه که دوستاشم از دوریش اینجوری میشن
مامان2 شیرینیُ نصفه خورد مامان هرچی تعارف کرد گفت دیگه جا ندارم شربتتونم خیلی خوشمزه بود مرسی بعدم که مامان2 گفت بریم هرچی من مامان تعارف کردیم بیشتر بمونه نموند مامان گفت انقدر حواسم پرت شد اصلا بلند نشدم تدارک ناهار ببینم مامان2 گفت من برنجمم خیس کردم اومدم نازنین صبح بهم میگه مامان انقدر تو همیشه عجولی سرصبح داری میری خونه مردم از قدیم گفتن سرصبح بری خواستگاری بهت دختر نمیدن
مامان رفت چادر سرش کنه تا جلوی در ورودی همراهی کنه داداشم اومد خداحافظی کرد گفتم داداشم فکر کنم شما رو یادش نمیاد مامان2 گفت اره اونموقع که همسایه بودیم کوچولو بود
منم با مامان2 نازنین خداحافظی کردم رفتن
بعد مامان اومد بالا از مامان2 تعریف کرد که چقدر خانوم خوبیه چقدر متین بعد از شستن ظرف میوه رفتیم بخوابیم که مامان خوابش نبرد نذاشت منم بخوابم میگفت تو ذهنم همش امروزو مرور میکردم نتونستم بخوابم خیلی خوش گذشت اصلا متوجه نشدم انگار جای دوساعت همش یکربع اومدن
خیلی هم ناراحت بود از اینکه چرا ناهار نگهشون نداشت به من غر میزد که تو باید شب قبل میگفتی ناهار تشریف بیارید
منم گفتم من میدونم منم میگفتم هیچ وقت مامان2 قبول نمیکرد
عشقنامه:فدای اون شکل ماهت بشم که میخوای بیای اینجا نوشته های منو بخونی عشق من فقط به خاطر تو با اینکه زیاد حوصله کششی برای نوشتن ندارم وقتی میدونم تو نیستی تا مثل همیشه با شوق ذوق اولین نفر پست بخونیش اما این پست نوشتم چون از پیگیری های زیادت معلوم بود دوست داری تو همون زمان کمی که باهم حرف میزنیم من تمام حرف هایی که بینمون زده شد برات بگم منم به عشق خودت نفسی من سعی کردم تا جایی که یادم بود تک تک لحظه ها رو ثبت کنم چون شما دوست داری
وقتی مامان2 رو دیدم که انقدر خانوم و باشخصیت رفتار میکنه حرف میزنه کیف کردم وقتی با رفتاراش با حرفاش نشون میداد که چقدر منو دوست داره میدیدم مامان خیلی خوشحاله بعد از رفتن مامان2 دیدم که یه تغییری تو رفتار مامان بوجود اومده انگار براش خیلی بیشتر عزیز شدم حواسش بیشتر از قبل به منه وسط صحبت های مامان2 به خودم میگفتم وای خدا مامان2 به این خوبی به این خانومی که این همه تو چارچوب احترام ادب صحبت میکنه ادم کیف میکنه من تا الان چقدر با تو راحت حرف میزدم یه جورایی خودم از خودم معذب شدم تازه متوجه تفاوت رفتاریمون شدم به این دقت کردم که من تو چقدر تو این مدت مثل هم شدیم خیلی چیزا از هم یاد گرفتیم مامان انقدر محترمه که واقعا موقع نوشتن سخت بود که فعلای مفرد براشون به کار ببرم اما برای راحتی تو خوندن دیگه نشد نگم اش پشت پاتو خوردم اشکم جمع شد برات دعا کردم سه تا عاشق خوردم اولی به جای خودم دومی به جای تو سومی به جای دخترمون مواظب خودت باش عشق من
ادامه مطلب ...