خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 637
بازدید کل : 289186
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
دو شنبه 8 دی 1393برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : فافا

مانتو پاییزی قرمز خوش رنگمُ که با وسواس زیاد خریدم رو با شلوار جین مشکی شال مشکی کتونی مشکی کیف مشکی پوشیدم تو اینه به خودم نگاه میکنم پیوند بین ابروهام نشون میده که یه دختر دبیرستانیم پنکیک میزنم با کمی ریمل مداد لب کم ارایش میکنم در حدی که به صورتم جلا بده جوش ها رو کاور کنه ته دلم استرس دارم ادکلن میزنم به مامان میگم بریم با داداش مامان با اتوبوس میریم من میرم سمت پارک از دور میبینم یه پسر سرتا پا مشکی نشسته رو صندلی استرسم بیشتر میشه تو دلم میخندم به خودم میگم فافا فکرشو میکردی اخر پسر همسایه گرفتارت کنه از داخل میله هایی که برای ورود گذاشتن رد میشم همون لحظه تو زنگ میزنی میگی کجایی میگم دارم میام شاید تو این پنج ماه این سومین باری بود که صداتو شنیدم میام سمتت تو رو صندلی نشستی از دور با تعجب نگاهم میکنی از نگاهت خندم میگیره سرم میندازم پایین دیگه تقریبا رسیدم بهت اما تو هنوز نشستی به پام بلند نشدی انگار قفل شدی به صندلی هنوزم تعجب تو صورتت کاملا معلومه جواب سلام میدی میگی راه بریم یا بشینیم میگم راه بریم قدم میزنیم هیچ کدوم حرفمون نمیاد انگار زبونمون مهر موم کردن بازم از صدای نفس نفس زدن تو خندم میگیره چقدر استرست زیاده بند کتونیم باز میشه پام میزارم رو صندلی بند کتونی میبندم همون لحظه تو دلم هزارتا فکر میگذره که تو الان داری نگاهم میکنی چی تو ذهنته...بهت دوتا ادامس میدم قرمز ابی تو هم میزاری تو دهنت شروع میکنی به جویدن انقدر بزرگن میگی ادامس دادی به من که دیگه حرف نزنم میخندم کاکائو میدم میگم بده به نازنین میگی نازنین چیه خودم الان میخورم ببرم یونی الان بچه ها همه رو میخورن به نازنین نمیرسه کاکائو باز میکنی به زور یکی میدی بهم بهت میگم نمیخورم رژیم دارم الکی میگم رژیم دارم چون میدونم وقتی استرس دارم نمیتونم چیزی بخورم هول میشم کاکائو یه ذره میزارم تو دهنم  چند دقیقه میگذره تو میگی هنوز نخوردی اصلا بده به من یکی دیگه بخور اون نصفه من میخوری ته دلم یه چیزی میلرزه اما به روم نمیارم که دیدم کاکائو منو خوردی باز تو دلم میخندم به اینکه از استرس اولمون کمی کم شده دیگه به سرعت دقایق اول قدم نمیزنیم ارومتر شدیم تو میگی خوبی میگم بعله چقدر جو سنگینی داریم هر دو  از هم خجالت میکشیم میگی ناهار نخوردم بریم یه چیزی بخوریم میگم نه چون میدونم اگه بریم طول میکشه مامان اونورتر منتظرمه که برگردم میریم سمت خیابون دستت میزاری رو انگشتر پهنی که همیشه دستمه میگی اینو کی برات خریده میگم خودم تماس کوچیکی که به دستم میخوره باز ته دلمو میلرزونه مثل قصه ها حالا دیگه رسیدیم به اخرای خیابون میری اونور جدول میگی بیا بریم اینجا یه چیزی بخوریم دیگه منم درحالی که به تو نگاه نمیکنم یه جای دیگه رو میبینم میگم نه اینجا چیزی نیست غذا میخوای باید بری خیابون اصلی تو دلم میگم خدا کنه نگه ادرس بده چون میدونم بلد نیستم که بخوام ادرس بدم همون خیابون برمیگردیم من میگم باید برم خودکار قرمزت از تو دفترت میفته من خم میشم برمیدارم بهت میدم میگم دیگه باید برم میگی چه زود من لبخند میزنم خداحافظی میکنم تو هم همینجور باهام حرف میزنی عقب عقب میری میگم مواظب باش نیفتی میخندیم از خیابون رد میشم میرم دوست دارم برگردم نگاه کنم ببینم نگاهم میکنی یا نه اما غرورم میگه برنگرد الان فکر میکنه چقدر هولی:)

حالا  پنج سال از اون روز میگذره عشق ما الان پنج ساله شده تو این پنج سال گاهی وقتا خورده زمین اما باز بلند شده گاهی از خوشحالی کلی بالا پایین پریده شادی کرده ایشالا زیر سایه خدا روزهای خوب پر از سلامتی خوشی منتظرمون باشه عشق من دوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم هوارتا تبریک میگم هزارتا

یه دنیا بووووووووووووووووووووووووو**وووووووووووووووووووووس برای بهترین مهربونتریم مرد دنیا

 

  

                                          http://www.sheklakveblag.blogfa.com پريسا دنياي شكلك ها 

                       عکس ها و تصاویر متحرک جشن تولد (کیک و تبریک)                                                                               http://www.sheklakveblag.blogfa.com پريسا دنياي شكلك ها     

                                                                                                                                  

 
جمعه 21 آذر 1393برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : فافا

سلام به عشق خودم فافا قربونت بشه؟سلام به دوستای خاموش روشن خودم چقدر من دلم برای شما تنگ شده بود اخه همگی بیان جلو یکی یکی میخوام ماچ بوکونمبزارید اول دلیل نیومدنم رو بگم نه اصلا بزارید برنامه یک روزم رو بگم ببینید وقتی هست که بوده من نیومدم پست بزارم مثلا روزهایی که میرم دانشگاه از صبح کلاس دارم تا ساعت پنج بعدم که تا بیام خونه میشه هفت هشت انقدر خسته ام که شام میخورم دیگه نهایت ساعت ده میخوابم روزهایی که بیمارستان میرم باور کنید انقدر کار هست کل انرژی رو ازم میگیره میام خونه ناهار میخورم میخوابم تا یه دوش بگیرم یه گذری به درسام بزنم ساعت شده ده خوابم میگیرهالان توجیه شدید یا بیشتر ناله سر بدماما قول میدم زود به زود شده در حد یک پارگراف بنویسم دیگه نزارم انقدر شما کمبود فافا پیدا کنیدبریم سر اصل مطلب میخوام از این از تقریبا دوازده سیزده تا روز عشقی که داشتیم گذری بزنم به قسمت هایی که یادم میاد اماده اید همگی بریم پسخوب دیدارهای اولمون که برمیگرده به روزایی که همسری دوره اموزشیش تموم شده بود من هر سری میدیدمش غصه میخوردم از دیدن دستاش خودش که لاغر شده پوستش که جلوی افتاب سوخته بود خداروشکر کم کم به حالت قبل برگشته فقط باید یه کمی یعنی پنج شش کیلو وزن اضافه کنه تا دیگه من خیالم راحت بشههمین که تهران افتاده میدونم نزدیک خودمه خدارو هزار مرتبه شکر میکنم گرچه خود همسری از بخشی که توش هست زیاد راضی نیست اما من که خیلی راضیم همین که کنارمه میتونم ببینمش برام کافیه خدا بازم شکرتیه روزی همون اولا داشتیم تو پارک قدیم میزدیم حرف بچه بود همسری گفت فافا فقط دعا کن گفتم چرا چی شده گفت دعا کن بچه هامون به تو نکشن بعدم زد زیر خنده دوست داشتم خفش کنم عشقم روچهار ابان تولد مامان2 بود من فکر میکردم پنج ابان باشه روزی که همسری اومد دنبالم یونی سه ابان بود تو راه خونه بودیم که گفتم تولد مامان پس فرداس گفت اصلا یادم نبود خوب شد یادم انداختی امروز چند ابانه گفتم سه گفت فردا تولد مامان و من اون لحظه تو شوک کامل بودم واقعا نمیدونم چرا فکر میکردم پنج ابان باشن دیگه من استرس گرفتم فرداش نرفتم بیمارستان با مامان رفتیم خرید بعد از فکر کردن راهنمایی گرفتن از همسری کیف گرفتیم نفسیم میگفت مامان کیف ساده دوست داره حالا من تو مغازه دو دل بودم این کیف بگیرم یا نه اخه یکمی جینگیل فینگیل بود بعد از اینکه عکس کیف به همسری نشون دادم میگه خوبه دیگه ساده اس میگم این کجاش ساده اس خلاصه کیف با وسایل کیک مرغم گرفتم بدیو بدیو اومدیم خونه دوست داشتم کیک برای مامان بپزم اما چون قندشون لب مزر هستش ترجیح دادم کیک مرغ درست کنم کارارو رو به راه کردم همسری اومد دنبالم رفتیم پارک(دقیق یادم نمیاد چه حرفایی زدیم چی شد)

بعدم رفت خونه کیک کادو رو به مامان2 داد به من اس داد ازم تشکر کرد منم گفتم قابلی نداره امیدوارم خوشتون اومده باشه دخترعمه همسری همون که گفته بودم رتبش برای دکترا یک رقمی شده بود اون روز اونجا بود از کیک مرغ من تعریف کرد خوشش اومده بود منم تو دلم خوشحال بودم میگفتم الان دخترعمه میگه به به دایی چه عروسی داره(فافا اعتماد به سقفیان هستم)مشهد بودیم برای همسری سوغاتی خریدم اما یادم رفت براتون عکس بندازم نفسیمم باز برام لواشک اورد من اصلا این لواشک میبینم شاد میشم به حدی که حیفم میاد بخورم الان بعد از گذشت تقریبا یک ماه مقدار کمیش رو مصرف کردم به کسی هم نمیدمموقع خرید سوغاتی از یه اینه جیبی طرح سنتی خوشم اومد برای مامان2 گرفتم که موقع برگردوندن ظرف مربا ظرف ها رو خالی ندم میخواستم یه دسر جدید هم از اینترنت سرچ کنم تا اونم درست کنم اما مگه وقت میشد انقدر امروز فردا کردم تا نفسیم در پیامکی ناگهانی گفت مامان داره برات ترشی میزاره منم واقعا خجالت کشیدم اخه هنوز ظرفای مربا سری پیش مونده بود نداده بودم هم اینکه دوست داشتم یه چیزی درست کنم خلاصه ظرف ها رو با کشمشی که همکار بابا برامون اورده بود پر کردم اون اینه رو هم ربان پیچی کردم دادم به همسری ببره از ترشی هام عکس گرفتم اما نمیدونم تو کدوم فایل ریختم پیدا نمیکنم براتون بزارمماجرایی داشتیم سر اوردن ترشی ترشی ها هم زیاد بود هم سنگین(ترشی شور.هفت بیجار.بادمجون.سیرترشی....) من اصلا نمیتونستم بیارم نفسیم بهم گفت تو برو بالا بعد ایفون بزن من ترشی ها رو میزارم تو پاگرد مامان بیاد ببره منم گفتم باوشع رفتم بالا در زدم تا من ایفون زدم همسری جلووی در بود پسرهمسایمون اومد بره پایین که مامان به حرف گرفتش تا همسری ترشی ها رو بزاره بره این پسرهمسایه یکبار عمل زیبایی بینی انجام داده بود پارسال اون روز مامان میبینه که باز این کبود شده باندپیچی شده میگه چی شده باز بینی عمل کردید به سلامتی خلاصه عمل بینی این کمکی کرد به ما تا اینکه این ادم فوضول نفسی من رو ملاقات نکنه البته همسری هم بسیار زرنگ تشریف دارن زود ترشی ها رو گذاشت رفت یعنی اگه قضیه عمل هم نبود ایشون نفسی من رو نمی دید

چندتا از قرارهامون رو هم رفتیم دور دور  که خیلی خیلی خوش گذشت اخه من از اول اصلا اهل پیاده روی نبودم نیستم ترجیح میدم تو ماشین دست در دست همسری بشینم اهنگ بزاریم برای هم بخونیم زیرپوستی بپر بپر کنیم برقصیم خوراکی بخوریم کیف کنیم تا اینکه پیاده روی کنیم مخصوصا زمستونا یه روزی هم همسری اومد باز یونی دنبالم قرار بود دوستمم باهامون بیاد برسونیمش و برای تشکر از اینکه یه روز حضور دوتا از کلاسای من زد تا بتونم با همسری برم بیرون بیاد تا ساندویچی پیتزایی بستنی مهمونش کنیم عشقم اومد دنبالم حالا من هی زنگ میزنم به این میگم کجایی میگه نمیام میدونستم خجالت میکشه بیاد داره میپیچونه اما من صبحش بهش گفتم بیا مگه چیه دور همیم خوش میگذره اخرم نیومد منم بهش گفتم هرجور راحتی عزیزم گوش رو قطع کردم یه روز دیگه باز نفسیم اومد یونی دنبالم گفت اگه دوستت هست بگو بیاد برسونیمش این دوستمم قضیه داره وقتی همسری اموزشی بود ازم خواستگاری کرد برای داداشش وقتیم که بهش قضیه نفسیم رو گفتم ناامید نشد هنوز منتظر بود یه اتفاقی بیفته من بگم کات کردیم(کور خونده)تا بیان جلو همسری هم رو این حساب گفت بگو بیاد اخه قرار بود دفاش کنه حالا من بهش گفتم پیش دوستم نگی این قضیه خواستگاری رو حالا تا ما نشستیم یه کمی یخمون اب شد شروع کردیم به گپ زد خندیدن همسری گفت شنیدم من نبودم اینجوری شده دوستمم از خنده غش کرده بود میگفت نه من این نگفتم کلاً هرچی من میگفتم دوستم میخندید میگفت نه میگفتم من از این اهنگ قدیمی ها خوشم نمیاد اما همسری دوست داره تو چی میگفت نه من خوشم میاد میگفتم اره اون روز رفتیم فلان جا این اتفاق افتاد میگه نه گفتم اره امروز لباس استاد مشکی بود(این استادمون به نظرم ته چهرش به همسری میخوره من از اول ترم هروقت میبینمش لبم به خنده باز میشه به این دوستم میگم فکر کنم به استاد علاقمند شدم اخه یه کمی شبیه عشمه به شوخی میگما سوتفاهم نشه)میگه نه فافا کرم بود گفتم لباس زیرش مشکی بود بعد همسری گفت تو سرکلاس به درس گوش میدی یا به استادتون نگاه میکنی گفتم اخه لباس رویش یقش گرد باز بود زیریش پیراهن مردونه یقه دار بود دیگه خیلی واضح بود من دقت نکردم که این دوستم خیلی بی دقته عشقم دوستم میگفت نه من که ندیدم میخندید اون روز به من خیلی خوش گذشت کلی خندیدیم سه تایی اخرم قرار بود تا مترو برسونیمش اما تا جلوی در خونه بردیمش دوستم همش تشکر میکرد بعد رفت از تو مغازه داداشش برامون فلافل اورد منم که عشق فلافل خیلی تعارف کرد بریم تو یا صبر کنیم برامون ساندویچ بیاره اما همسری گفت دیرمون میشه فلافلشون خیلی خوشمزه بود به نفسی میگم بیا اگه الان زن داداشش میشدم هر روز از این فلافل خوشمزه ها میخوردم میگه به یه شرطی اینکه نصفشم میدادی به من به نفسیم میگم خوب چرا داداشش رو گفتی مگه نگفتم نگو میگه نه تو به من گفتی نگو که میخواسته ما باهم بهم بزنیم منم این نگفتم دیگهیه روزم نفسیم اومد تا یه جایی دنبالم از سرویس پیاده شدم خیلی گرسنه بودم برام یه ساندویچ بزرگ خریده بود فکر کنم هشتاد سانتی بود خیلی بهم چسبید البته همشو نخوردما بقیش رو اوردم خونه داداشم خورد نفسیمم میگفت کیف میکنم اینجوری بااشتها میخوری همش بوسم میکردقرار اخرمون برای شنبه هفته پیش که من کمپوت اناناسی رو که مامان بزرگم بهم داده بود نخوردم با خودم بردم یونی هر کی کولم رو میگرفت دستش یا میخواست جا به جا کنه از رو صندلی بشینه میخندید میگفت چقدر سنگینهبادوم زمینی هم برای عشقم بردم خیلی دوست دارهنفسی بخاطر همکار گرامی که ازم خواستگاری کرده تو وایبر بهم پیام میده اینکه من بهش دیر گفتم این قضیه رو دعوام کردعاقا اصلا این همکار مثل چسب میمونه من هرجا بلاکش میکنم از یه جا دیگه سردرمیاره پی ام میده البته الان دیگه از بیمارستان انتقال داده شده یه جای دیگههمسری بالاخره با کلی اصرار پافشاری من گوشی اندروید خوجل موجل خرید برعکس جو الان جامعه که دیگه همه تو هزارتا برنامه گروه...هستن خوشحالم که مرد من تو این برنامه ها نیست رغبتی هم نداره و با اصرار چندماه من بالاخره راضی شد بخره تا بیشتر باهم باشیم

به عشق خواننده های خاموش ادامه مطلب بدون رمز

عشقنامه:با تمام وجودم حس میکنم هر روز که میگذره بیشتر از روز قبل دوست دارم تو تمام زندگی منی وقتی دوستم پیش بقیه بهم گفت نفسیت اخلاقش خیلی بهتر از تو نمیدونی چقدر تو دلم خوشحال شدم تو انقدر خوبی که یه غریبه هم تو اولین برخورد متوجه میشه پس الکی نیست که من عاشقت شدم تو عشق منی مرسی از اینکه با اینکه از صبح سرپایی کارمیکنی خسته ایی اما میای دنبالم تا ببینیم سعی میکنی بهم خوش بگذره میدونم با تمام این روزهای سخت سربازی وقتی من در ماشین باز میکنم میشینم همه ی این خستگی ها رو فراموش میکنی پرانرژی میشی تا بهمون خوش بگذره دوست دارم بیشتر از جونم



ادامه مطلب ...
 
یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : فافا

دلم خیلی خیلی خیلی براتون تنگ شده خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی من نفسیم خوبیم مرسی از دوستای خوب خودم که حالمونُ پرسیدن همسری عزیزم که مشغول خدمت مقدس سربازیهستش منم خیلی سرم شلوغه صبح میرم شب میام به زودی میام با کلی عکس برای دخترای خوجمل خودم باور کنید وقتایی که بیمارستانم یا حتی سرکلاس به فکر اینم که باز امروز داره میگذره من پست نذاشتم چقدر بدهرشب با گوشی یا یا لپ تاپ به همتون سر میزنم از حال همتون خبر دارم با گوشی متاسفانه نمیتونم کامنت بزارم یعنی میشه اما منوی فارسی ندارم خودمم زیاد دوست ندارم فینگیلیش کامنت بزارممشهدم که بودم داخل خود حرم به نیت حاجت دل همتون نماز خوندم هروقتیم که میرفتم حرم روبروی ضریح بودم برای همتون دعا میکردم دوستون دارم هوارتااااااااااااااا یادتون نره ها

+پست جهت اطلاع رسانی میباشد و حذف خواهد شد

 
یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : فافا

سلام به سرباز خودم و سلام به دوستای خوبم خوبید خانوم های زیبا و مهربون خاموش های عزیز چطورن ایشالا عزاداری دعاهاتون قبول باشه و صاحب همین روزها حاجت دل همتون رو بده حاجت دل ما رو هم بده بگید الهی امین مرسی این روزها خیلی درگیر کار درس شدم شش تا روز عشقی رو وقت نکردم ثبت کنم باید براشون یه فکری کنم همسری هم خوبه خداروشکر افتاد تهران هزار مرتبه شکر منم روزهایی که میرم دانشگاه پنج صبح بیدار میشم تا بیام خونه میشه ساعت هفت هشت شب روزهای دیگه هم میرم بیمارستان خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم خلاصه حسابی دارم از مغزم کار میکشم دیگه چی بگم اهان یک ساعت پیش گوسفندی که مامان برام نذر کرده بود اوردن تو پارکینگ کشتن من دلم ریش شد براش گریه کردم رفتم پشت دیوار دستامو گذاشتم رو گوشام تا موقع بریدن سرش صداشو نشنوم من از بچگی مخالف کشتن و خوردن حیوون ها بودم یعنی چی اخه بیچاره جون داره میترسه همش میخواد فرار کنه تا اون چاقو گلوشو ببره چقدر درد میکشه اما نذر کردم همونجا اگه من همسری تا سال دیگه عقد کنیم شب عاشورا گوسفند قربونی کنیم به همسری امروز گفتم قربونی میدیم هیئت نزدیک خونه بابابزرگ تاسوعا شام میدن ما که خودمون نیستیم شما برو نذری خانومت رو نوش جان کن که قسمت نبود همسری امروز ظهر با خانواده رفتن شمال ما هم فردا صبح میریم مشهد تقریبا اخرین بار دوسال پیش بود که رفتم مشهد از امام رضا خواستم دفعه بعد با نفسیم دعوتم کنه اما مثل اینکه فعلا وقتش نیستبرم حرم برای همتون دعا میکنم به نیت همتون دو رکعت نماز میخونم شما هم اگه تو این روزها جایی دلتون لرزید من نفسیم رو دعا کنید

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

 
پنج شنبه 1 آبان 1393برچسب:, :: 19:43 :: نويسنده : فافا

وقتی تو رختکن پرسنل بودم داشتم سریع حاضر میشدم که برم و.....

شماره ناشناس روی گوشی صدای تو صدای خوشحال بودنت خبر تموم شدن دوره اموزشی خبر تقسیم شدن افتادنت توی تهران گفتن جملات تند کوتاهت با خنده خبر رسیدن فردا صبح لبخند روی صورتم تصور لبخند تو دیدن خودم توی اینه لبخند زدنم به خودم بعد از دوماه دهن کجی کردنم به تموم روزها شب ها ساعت هایی که نبودنت رو به رخم میکشیدن

چقدر دلم میخواد لحظه ها جون داشتن زنده بودن میرفتم جلوشون وایمیستادم میگفتم تموم شد عمرتون دیگه نمیتونید نبودن عشقمو به رخم بکشید به دلم چنگ بندازید جز جیگر گرفته هاالان تو لاین پست گذاشتم خوشحالم باید همه متوجه بشن فافا بالاخره بعد از دوماه خوشحال شده خوشحال بودن من چیز کمی نیست که بابا ایــــــــــــــــــش اصلا

شکرنامه:خدا جونم مرسی از اینکه دعاهامو مستجاب کردی هزار بار شکرت خدا امروز تو ماشین وقتی به این فکر کردم یعنی حواست به ما هم هست دلم یه جوریی شد با خودم گفتم هرشب وقتی دستامو رو به اسمون دراز میکردم خدا تو همه ی اون لحظات صدامو شنیده.....دوست دارم خدا ببخشید اگه یه وقتایی بد میشم شکایت میکنم

این دوماه هرشب اول صبح یا اخرشب زیارت عاشورا به دستم بود برای سلامتی نفسیم یه جورایی مطمئن شدم وقتی سه بار سلام اول زیارتنامه رو از ته دل بگی به گوش صاحبش میرسه السلام علیک یا اباعبدالله